ادوارد مونک از جهات بسیاری برای همگان نقاش آشنایی است. نقاشِ اضطراب و جنون و مرگ که اتفاقات تلخِ زندگی‌اش به هنرِ او شکلی که می‌شناسیم را بخشیده‌است. او احتمالاً یکی از مهم‌ترین هنرمندان تاریخ نقاشی است که خط روشنی میان حوادث زندگی شخصی‌اش و هنرش برقرار شده است. مونک مانند یک کشتی بی‌سکان به دریای ناآرام روانش می‌زند و تلاطمات روحی‌اش را در نقاشی‌ها -و دست‌نوشته‌های ادبی‌اش- ثبت می‌کند.

عصر او، همچنان که عصر نیروهای هیولایی تاریخ، مدرنیته، جنگ، انقلاب، تکنولوژی‌های خیره‌کننده و تخریب و بازآرایی جهان است؛ عصر پیدایش دانش «روان‌کاوی» و تأکید بر اهمیت روان و درونیات انسانی نیز هست. نگاه روان‌کاوانه‌ی مونک، برخلاف سورئالیست‌ها نه به امر مطلقاً غریب می‌پردازد و نه به انتزاع ناب می‌رسد؛ مسأله‌ی او زندگی است اما هر رویداد و مشاهده‌ای را گویی از درونش بیرون کشیده و احساسش نسبت به چیزها را نقاشی کرده است.

از این‌رو است که در نقاشیِ منظره‌‌ای از او می‌توان «افسردگی» را دید. یا در آن فیگورش «اضطراب» را، و در آن تابلو «شور جنسی» را و در آن چهره «هراس و جیغ» را. فرض او این است که احساسْ واقعیت‌ برتر و بنیادی‌ زندگی‌ست. به همین دلیل او رفته‌رفته از شیوه‌ی آکادمیک نقاشی اولیه‌اش فاصله گرفت تا تمهیدات نقاشانه‌ای مانند حجم‌پردازی، نور و تنالیته و تناسبات را تا جایی تخریب کند (یا رُس‌شان را بکشد!) که آن هسته‌ی شدت‌یافته‌ی حسی را به چنگ آورد.

اما تفاوتی است بین بلد نبودن؛ و بلد بودن و تخطی‌کردن (یا فراتر رفتن). جذابیت مونک و خام‌دستی ظاهری تکنیکی‌اشْ باعث شده که همواره مورد تقلید باشد، اما مونک هم مانند نقاشی مثل فرانسیس بیکن تقریباً دسترس‌ناپذیر است و اغلب تلاش‌ها برای تقلید از آنها به کاریکاتور یا نسخه‌های اکسپرسیونیستی دست‌چندم منتهی می‌شود. در واقع این موضوع که هنرمند می‌تواند بی‌واسطه تجربیات سهمگین روزمره‌اش را تبدیل به اثر هنری کند چیزی در حد یک افسانه‌ی عامیانه است. مونک قبل از اینکه سبک آشنای اکسپرسیونیستی‌اش را پیدا کند، سال‌ها به شیوه‌ی آکادمیک روزگارش نقاشی می‌کرد. آنچه در اواسط دهه‌ی ۸۰ قرن نوزدهم به شکل‌گیری سبک خاص او انجامید، مجموعه‌ای از عوامل اجتماعی و شخصی و هنری بود که خاطرات تلخ کودکی صرفاً بخشی از آ‌ن‌هاست.

برای دسترسی به محتوای کامل روی دکمه زیر کلیک کنید.