اولین بار که لنارت اندرسون۱ را دیدم تابستان ۱۹۶۸ بود. به خاطر بیماریام در فصل بهار، چند واحد از دورۀ کالجم را نتوانسته بودم بگذرانم و برای همین در یک ترم تابستانه با موضوع نقاشیْ در دانشگاه بوستون ثبتِ نام کردم که در محل برگزاری جشنوارۀ موسیقی تنگلوود۲ در لنوکس۳ ماساچوست برگزار میشد. اغلب خاطراتم از آن تابستان، تابستانی که مسیر زندگیام را عوض کرد، سرشتی بصری دارند: فضای زیاد و نورِ نرمِ طبیعی داخلِ آن کاهانباری که نقش کارگاهمان را داشت؛ مدلِ مومشکیِ ما که در اواخر زندگیِ ماتیس برای او هم مدل شده بود؛ دانشجویان دانشگاه بوستون که در ساعات استراحت، نسخههایشان از کامو و نیچه و فلاسفۀ یونانی را در میآوردند که بخوانند؛ و البته پرهیبِ بلند و دیلاق معلممان، خودِ لنارت، که برای تماشای مدل، چشمانش را باریک میکرد و دوباره بر میگشت سَر پالت تا رنگها را ترکیب کند. آن تابستان، لنارت تصمیم گرفته بود که همراه دانشجوها نقاشی کند و خیلی کم حرف میزد. به نظرم سکوتش غیرعادی بود اما برای تازهکاری مثل من هیچ چیز به اندازۀ نقاشی در بغلدستِ او و مشاهدۀ دستهاول از شیوۀ کارش مفید نبود. یادم میآید که اولبار وقتی تودههای درهمآمیختۀ رنگ را روی پالت او دیدم متعجب شدم: چطور رنگها میتوانستند...
فرم و لیست دیدگاه
۰ دیدگاه
هنوز دیدگاهی وجود ندارد.