
بخشی از متن:
مراندی: “آنچه بیش از هر چیز مرا به خود جلب میکند، بیان چیزهایی است که در طبیعت و دنیای مرئی وجود دارد. فکر میکنم تنها وظیفهی ممکن آموزش هنر فیگوراتیو بخصوص در دوران کنونی، درک اشکال و حسهایی است که دنیای مرئی در ما بیدار میکند. آنچه از خلاقیت و ابداع هنرمند میتوان انتظار داشت این است که او تا چه حد میتواند از حجابها، یعنی از آن تصاویر قراردادی که خود را ما بین هنرمند و شیء قرار میدهند عبور کند. سخن گالیله را به یاد بیاوریم که میگوید تنها کتاب فلسفه، یا کتاب طبیعت، با حروفی نوشته شده که با الفبای ما بیگانه است. این حروف، مثلثها، مکعبها، دایرهها، کرهها، مخروطها، منشورها و سایر اشکال هندسی هستند. اعتقاد همیشگی من با این تفکر گالیلهای مشترک است که بیان کردن احساسات و تصویرهایی که بوسیلهی جهان مریی -که یک جهان شکلی است- در ما بیدار میشود، بوسیله کلمات بسیار مشکل و حتی غیر ممکن است. در واقع این احساسات هیچ ربطی به تأثیرات و وابستگیهای روزمره ندارند؛ یا این که ارتباط بسیار غیرمستقیمی با آن دارند، چرا که همان طور که گفتم آنها با اشکال، رنگها، فضاها و نورها عینیت میگیرند و تثبیت میشوند. با این همه این به آن معنا نیست که من بخواهم نظریه یا مقیاسی برای کار هنری تعیین کنم. درباره هنر انتزاعی باید بگویم، کوبیسم اولیه و آثار پل کله، براک و پیکاسو نمونههای با ارزشی از هنر انتزاعی را به ما نشان داده است. اما به عقیدهی من هیچ چیز انتزاعی نیست. در واقع فکر می کنم چیزی فراواقعیتر یا انتزاعیتر از واقعیت وجود ندارد.”
او مرد تنهایی بود که برخلاف یک زاهد در میان مردم زندگی میکرد. او کاملا به زندگی روزمرهی همسایگان و شهر خود وابسته بود و با این همه تنهایی خود را حفظ کرد و تکامل داد. این پدیدهای کاملا ایتالیایی است. چیزی که میتواند در پشت کرکرهها و سایبانها اتفاق بیفتد. نه آن تنهایی غارها و جنگلها؛ بلکه تنهایی آفتابی که از یک دیوار محکم و پا برجا منعکس میشود. او به شیوهای که آن هم کاملا ایتالیایی است مجرد باقی ماند. امری که چندان به میل جنسی یا تجرد مربوط نیست، بلکه تصادفی است که از احتمالات بر میخیزد گویی هر شهری (و در این مورد بولونیا) به تعدادی آدم مجرد و ترشیده نیازمند است. آنچه کاملا ایتالیایی است این است که این تصادف چگونه پذیرفته میشود و دست آخر همچون شیرینیای که با قهوه تلخ و قوی همراه بیاید خوشایند شمرده میشود.
صورت او به مرور زمان به خادمین کلیسا شبیه شده بود. اما خادمی که برای او نقش فروتنانه مراقبت از اشیاء با ارزش خزانه همچون حرفهای انتخاب شده بود و نه دومین انتخاب و از سر ناچاری. چهره او با حالتی مردانه و نه خجالتی شبیه به یک خادم کلیسا شد. در اواخر دههی ۲۰ در جریان کار هنری خود با تمام وجود به فاشیسم اعتقاد پیدا کرد. شاید به همین علت از نیاز اقتصادی به کار تدریس اکراه نداشت. درس حکاکی میداد و این کاری بود که باید بی عیب انجام میشد. امروز دشوار است تصور کنیم هنری میتواند به اندازهی کار او سرشت ضد فاشیستی داشته باشد چرا که کار او با هر شکل از عوام فریبی مغایرت دارد. حدس من این است که او با گوشهنشینی خود، پیگیری عادات روزمره و تکرار تمام عمر موتیفهایی که برای نقاشی انتخاب کرده بود (فقط سه موضوع نقاشی داشت) در اواخر عمرش مرد لجوج، عبوس و محتاط و خلاصه مشکلی شده بود. با این همه درست همان طور که هر شهری تعداد معینی شهروند مجرد دارد، هر لحظه از هنر نیز در جایی به یک انزوای جدی و لجوجانه نیاز دارد که به نحوی ناشنیدنی بر علیه مد روز و سادهانگاری نجوا میکند. در هنر وسوسهی آسان راضی کردن دیگران همیشه وجود دارد. این وضعیت همراه با مهارت فرا میرسد. سرسختی آدمهای گوشهگیر که با شکست آشنا هستند موهبت بزرگی برای حفاظت از هنر است. پیش از مراندی در قرن نوزدهم سزان و ونگوگ اینگونه بودند، بعد از آن ها نیکلا دوستال یا روتکو آمدند. …