شخصاً تهاجم ۱۲ روزه اسرائیل به ایران برایم تجربه‌ی امری دور را بسیار نزدیک ساخت و چیزی که آن را مهیب‌تر و ترسناک‌تر کرد احساس تنهایی و بی‌پناهی و ضعف در تهران بود.
اما آنچه برایم عجیب بود احساسی است که ظرف مدت کوتاهی جای آن ترس را گرفت؛ ما یاد گرفتیم هول آن جنایت‌های بزرگ بی‌پرده و ناتوانی دفاعی نظاممان را با در جمعِ بیشمار بودن، یا بهتر بگویم با به تهران پناه بردن، تحلیل بریم. زیرا با رفتن به خیابان مردمی را می‌دیدیم که برای روشن نگاه داشتن دل همدیگر وحشت را به جان می‌خریدند. همچنین اخبار متواتر و متنوعی می‌شنیدیم از همدلی و همبستگی شمار فراوانی از آدم‌های عادی؛ از حماسه‌ی نانوای سوگوار یا اجرای سمفونی در میدان آزادی تا احوالپرسی‌های ساده از همسایه‌های سالخورده یا استوری اینستاگرامی یک دوست که «من در تهران خواهم ماند اگر کمکی برآمد در خدمتم» و… .
هر چه روزها گذشت با شنیدن روایت‌های بیشتر از تجربه‌ی دیگر آدم‌های تنها و بی‌پناه کمتر احساس تنهایی و بی‌پناهی کردیم، و جمع‌بودن با جماعت پرشماری که تشنه‌ی زندگی بودند قدرتی به ما می‌داد که در کمال حیرت پادزهر هراس بی‌کسی و درماندگی شد.
اکنون که ۱۲ روز از آتش‌بس می‌گذرد همچنان به آن قدرت جادویی می‌اندیشم. اما هرچه تلاش می‌کنم آن را روایت کنم عاجزتر می‌شوم. نه فقط من، که گویی همه ناتوانیم از روایت آن لحظه‌ی کوتاه گردش از تباهی به رستگاری. به همین دلیل روایت را رها کردم و به دلایل این عجز پرداختم و اکنون می‌خواهم نتیجه‌ی تأملاتم را با شما در میان بگذارم.
فکر می‌کنم احساس تنهایی و بی‌پناهی ما نتیجه‌ی واقع‌گراییِ افراطی است. واقع‌گرایی البته پسندیده و مفید است و شخصاً خود را فردی واقع‌گرا می‌پندارم. اما نکته‌ای که متأسفانه از آن غفلت می‌شود بروز دو آفت همراه با زیاده‌روی در واقع‌گرایی است که در شرایط بحرانی مثل زندگی زیر موشک‌باران بروز می‌یابد: نخست تفرّد و دوم وسواس.
«واقع‌گرایی افراطی» را نتیجه‌ی تمرکز بیش از اندازه بر «مطالعه» و کسب «اطلاع» می‌دانم. این هر دو واژه از ریشه‌ی ط‌لع برآمده‌اند که جز معنای آگاهی و دانستن و خبر گرفتنْ دیگر مشتقات آن دلالت می‌کند بر: سر زدن، بالا آمدن، آشکار شدن، دمیدن، بیرون آمدن، آغازیدن، مشرف و مسلط شدن، از فراز نگریستن. به سخن دیگر روشن است که آگاهی و دانشی که ضمن مطالعه و اطلاع حاصل شده ناشی از فراز رفتن و از بالا به موضوع نگریستن و تسلط یافتن بر آن است.
اطلاعات و اخبار بسته‌های دانشی هستند که از بیرون و به شکل تصادفی و ناگهانی و پیش‌بینی‌ناپذیر بر ذهن وارد می‌شود و ما قادر به مهارشان نیستیم. به تعبیر روان‌درمانگران آنها همچو محرک‌هایی هستند که مغز ما به طور تکاملی آموخته تا در خنثی کردنشان به منزله تهدید بکوشد.
همچنین اطلاعات که ماهیتاً منقطع و مقطعی است، و صرفاً روی هم افزوده و انباشته می‌شودْ با کارکرد حافظه ما نیز در تضاد است. زیرا حافظه‌ی انسان احساسی، گزینشگر، و چکیده‌ساز است. به سخن دیگر اجمالی از آنچه برایش احساسات‌برانگیز و خاطره‌انگیز باشد را انتخاب کرده، نگاه می‌دارد و مابقی اطلاعات دیگر را دور می‌ریزد؛ به همین دلیل به یاد نداریم شش روز پیش شام چه خوردیم مگر با خاطره‌ای آمیخته باشد.
پس می‌توان گفت واقع‌گرایی افراطی هم با سازوکار حافظه و هم رویکرد تدافعی ذهن تنافر دارد؛ و به همین دلیل اطلاع بیشتر موجب کاهش اضطراب و تنش ما نمی‌شود. من در روزهای اول تشنه‌ی مطالعه اخبار بودم؛ احتمالاً به دنبال آرامشی که از رسیدن خبر یک معجزه یا صلح و پایان آن کابوس حاصل می‌شد. اما هرچه بیشتر جستم کمتر یافتم. زیرا سیل بی‌امان اخبار بیشتر ذهنم را مشوش و مکدر می‌ساخت. بدتر از آن تحلیل‌های رنگارنگ، تبلیغات، شایعات، و دروغ‌های فراوانی بود که نمی‌گذاشت دوغ را از دوشاب تشخیص دهم.
چندان هم عجیب نبود که ترس و تنهایی مرا فرابگیرد. زیرا همیشه حد بهینه‌ای از جریان اطلاعات برای داشتن یک زندگی عادی ضروری است. اما در شرایط حفظ بقاء حتی قدرت تشحیص حدود بهینه مختل می‌شود. به عبارت دیگر ذهن ما همواره در پی پایداری و ثبات است، و تنوع و نوگرایی و ماجراجویی را بعنوان چاشنی می‌پذیرد نه به عکس. به همین دلیل در معرض توفان اطلاعات قرار گرفتن، حتی در شرایط عادی هم سبب التهاب و آشفتگی و آسیب شدید روانی می‌شود.
بعداً بدان اندیشیدم که پناه‌بردن ناخودآگاه ما به جامعه‌ای که دست و پا می‌زد در عین رنج به زندگی ادامه دهد در واقع نه برای کسب اطلاع بیشتر بلکه برای قرار گرفتن در یک فضای دیگر بود؛ فضایی ضد واقع‌گراییِ افراطی. فضایی که آنرا روایی می‌نامم.
به روایت‌های گوناگونی که تاکنون بارها شنیده‌اید دقت کنید؛ تعادل و آرامشی برقرار است. اتفاقی ناگهانی همه ‌چیز را به هم می‌ریزد. تکاپو و کوشش آغاز می‌شود تا رسیدن به تعادلی جدید که از دل آن شخصیت تازه‌ای نیز ظهور می‌کند، و نظم و ثبات و آرامش را بازمی‌گرداند. در ضرباهنگ روایت هرچند بر هم خوردن تعادل و آرامش اولیه یک اتفاق ناگهانی و غیرمترقبه است اما برای حصول قرار از دل بیقراری بعنوان یک ضرورت پذیرفته می‌شود. مهم این است که هنگام شنیدن روایت مطمئنیم در نهایت بحران مهار خواهد شد.
بدون روایت زندگی صرفاً انباشتی از رویدادها و کارها و ایام بی‌پایان است. زیرا واقع‌گرایی افراطی سبب می‌شود زمان به پاره‌های بی‌ربطِ تقطیع‌‌شده بدل شود که فاقد پایندگی است. گذشته بر حال بی‌تاثیرْ و آینده محدود به جریانی مداوم و مکرر از فرود محرک‌هایی است که فقط لحظه‌ای جان دارند و سپس تمام می‌شوند.
در حالی که اطلاعات به خودی خود معنا ندارد، مگر از منظر فاعلانه و ناظر بر منافع فردی و کوتاه‌مدت، روایت فارغ از گوینده و شنونده واجد معنا و معناساز است و سویه می‌بخشد؛ سویه‌ای روشن و آشکار و بی‌تعارف به سوی امید که متقابلاً اطلاعات کاملاً از آن خالی است.
در سیل اطلاعات غرق شدن سبب تنهایی و تفرد می‌شود. زیرا تدبیری برای ایجاد انسجام و همدلی میان افراد در چنته ندارد. طبیعی است که بالاخره مجبوریم برای تنها نماندن و سردرگم نشدن در این جنگل تاریک به دنبال تکیه‌گاهی باشیم: معنا، جهت، دیگران، و روایتی از چرایی تحمل چنین جهانی.
وقتی تقاضا هست طبیعتاً عرضه نیز فراوان خواهد شد. اما روایتی که ارائه می‌شود کالایی تقلبی یا بدلی است که از راز تهی شده. به عبارت دیگر در عین خلاء روایت، بازار آن داغ و پرهیاهوست ولی در این بازار روایت‌های کم‌دوامی داد و ستد می‌شود که بسته به موقعیت منافع راوی را تضمین می‌کند؛ از جمله روایت‌های هالیوودی، عوام‌پسند، ملی‌گرای افراطی، محافظه‌کار افراطی، نژادپرستانه، و نظریه توطئه.
اینها هرچند اغلب ظاهراً تابع «الگوی روایت» هستند اما اصلاً روایت نیستند و یا بهتر است بگوییم روایت جعلی یا شبه‌روایت‌ هستند. ویژگی شبه‌روایت آن است که نخست از تبلیغ و خودنمایی قابل تمییز نیست و دوم امکان پیوند زدن آنها بسا کمتر از قدرت افتراقشان است؛ یعنی اجتماع یکدست کوچکی را منسجم می‌سازد اما جامعه متنوع بزرگ‌تری را دچار تفرقه می‌کند.
رازْ آن رشته‌ای است که نه فقط شیرازه‌ی روایت را راست می‌کند بلکه حلقه‌ی پیوندهای احساسی و عاطفی میان شنوندگان خود شده و آنان را به واحدی بزرگ‌تر از خود و خویشاوندان تبدیل می‌کند. به همین سبب روایت مازاد بر قدرت همداستانی و همذات‌پنداری قادر به ایجاد هسته اولیه‌ای دربردارنده معنا و سویه و ارزش است که حول آن جامعه می‌تواند متبلور شود.
قصه‌گو آنچه برگرفته از تجربه خود یا دیگران است را به تجربه کسانی تبدیل می‌کند که سراپا به داستانش گوش می‌سپارند. بدین ترتیب از طریق روایت دانایی جمعیِ ناشی از تعامل تاریخی با محیط میان نسل‌ها دست به دست شده و با رشته‌ای دراز در طول زمان موجب پیوند تاریخی جامعه نیز می‌شود؛ دستاوردی که جامعه مطلعِ افراطی عامدانه از آن پرهیز می‌کند و به دلیل فقر تجربه‌ی تاریخی همه‌چیز همواره باید دوباره تجربه شود.
روایتِ اصیل بر مبنای هوس فردی یا منافع گروهی محدود خلق نمی‌شود بلکه محصول فرایندی پیچیده و دربرگیرنده‌ی نیروها و بازیگرانی گوناگون است، و حالِ زمانه خود را نمایندگی می‌کند. به سخن دیگر روایت اصولاً امری اجتماعی است و جامعه می‌سازد. چراکه جامعه خود برآیند همدلی جمعی کثیر است که بواسطه داستان‌ها و اسطوره‌های مشترک در جهان معنایی یکپارچه و واحدی زیست می‌کنند.
کار دیگر قصه‌گو رایزنی با شنونده‌ی قصه است. این رای قرار نیست به‌منزله اندرز به مصرف‌ شنونده برسد بلکه او را ورز می‌دهد تا خود قادر به بازگویی روایتِ اصیل بسته به ظرف زمان و مکان خود شود. افزایش قدرت قصه‌گویی در جامعه سبب جریان دانایی جمعی در زندگی افراد شده و مانداب‌های روانی شخصی را با اتصال به جوی روان جامعه پاک و گوارا می‌سازد.
رازِ روایتِ اصیل همانا قدرت کرانمند ساختن زمان است که نه فقط بر الگوی روایت حاکم است که در نهایت مقدمه‌ی ختم بحران می‌شود. زیرا بحران رویدادی ورای قدرت انسان و محرکی بزرگتر از آن است که آگاهی بشر بتواند آنرا دفع کند. بیچارگی مغز در تحلیل بحران سبب ایجاد تکانه یا شوک شدیدی می‌شود. مغز برای مقابله با این مصیبت دو راه دارد: یکی افزایش قدرت دفاعی و دیگری مواجهه برای گذار.
ذهنیت مطلع به دنبال تقویت آگاهی پیش‌گیرانه می‌رود تا سپری فعال‌تر و موثرتر برسازد و هرچه کمتر به محرک‌ها اجازه‌ی راهیابی به لایه‌های عمیق‌تر روان را بدهد. به مرور زمان روان نسبت به محرک‌های قوی‌تر مقاوم می‌شود، و به همان نسبت قدرت روایت و به دنبال آن شعور یا آگاهی منحصربفرد آدمی تضعیف می‌شود. زیرا وقتی همه‌ی توان ذهن معطوف به مسئولیت محافظتی خویش باشد درنگ و تأمل در هستی و وجود، به دلیل بی‌مصرفی از منظر کارکردی، فراموش و از تجربه‌ی شاعرانه هرچه بیشتر فاصله گرفته می‌شود.
در مقابل ذهنیت روایی شروع به رویاپردازی و خاطره‌سازی از آن تکانه می‌کند تا با اندکی تأخیر راهی برای کنار آمدن با آن و به دست گرفتن افسار رخداد و زمانی که در اختیارش نیست بیابد. در این شیوه مغز برای حل و فصل مشکلْ ناخودآگاه برای بحران آغازی تعریف می‌کند و به پایانش می‌اندیشد و امید می‌بندد. این امید سبب فراغت و شادی‌ای می‌شود که مجال تدبیراندیشی فراهم می‌سازد تا یا بر بحران فائق آید و یا به شکلی آگاهانه آنرا پذیرا شود. چه این هر دو یعنی خاتمه‌ی بحران، و این گذار چیزی نیست جز نیل به تعادلی جدید پس از دشواری و آشوب است؛ و همانا زیستن درون قصه.
کسی که قادر به تعریف زندگی خود در قالب قصه است با همین ترفند بهتر می‌تواند زهر بحران را خنثی کرده و تا حد زیادی از آسیب‌های روانی‌اش بکاهد. اما ما در دوران معاصر قدرت روایت را از دست داده‌ایم. شاید به این دلیل که در چنبره‌ی واقع‌گرایی افراطی گرفتار شده‌ایم؛ شاید از بس برچسب غیرواقع‌گرایی به ما الصاق کرده‌اند و کرده‌ایم، استعداهای زندگی و جامعه روایی را وانهاده‌ایم و اعتماد به روایت را از دست داده‌ایم. به همین دلیل آنها که به روایت پناه می‌برند را ساده‌لوح، بی‌خبر، و خرافاتی می‌خوانیم.
اما شرط هوشیاری، خردورزی، اقتدار، و واقع‌بینی آن است که چنین ظرفیت و سرمایه عظیمی را دور نریزیم؛ ما که توانستیم در برهه‌ای کوتاه طعم معجزه‌ی حل شدن در جامعه روایی را بچشیم، و ما که درون فرهنگی زیست می‌کنیم که استاد روایت است و شیرین‌ترین قصه‌گویان را در دامان خود پرورده؟

تصویر: تجمع مردم در مقابل ساختان تخریب‌شده در حمله‌ی اسرائیل، عکس از محسن رضایی