در هنگامهی جنگ و هنگام شنیدن صدای انفجار و درگیریهای پدافند ایران و هواگردهای اسرائیل یادداشت تحلیلی نوشتن کار سادهای نیست. اما وقت نوشتن این یادداشت دقیقاً همین حالاست. زمانی که درمییابی هیجانات طبیعی انسانی را گاهی باید مهار کرد تا بتوان به تصویری واقعنما و تحلیلی انتقادی از وضعیت رسید. یادداشت من نقادانه است به آن معنا که پیشتر از آن سخن گفتهام؛ نقد و نه اظهار نظر و ابراز سلیقهی شخصی یا نفی و رد این یا آن، نقد به معنای تحلیل جنبههای گوناگون شرایط ممکن شدن وضعی که در آن هستیم و بازاندیشی در آن.
در یک نگاه کلی هر جنگی دو طرف دارد، مجموعهای از تنشها و درگیریها نیز پشتوانهی پیدایی آن است، اما به هر حال یکی اعلام جنگ میکند و متجاوز است و دیگری جنگ بر او تحمیل شده است. در جنگ ایران و عراق، حکومت صدام متجاوز بود؛ و در جنگ فعلی ایران و اسرائیل، حکومت نتانیاهو. تجاوز اولی در مجامع بینالمللی تأیید شد و ایران میتوانست غرامت جنگ را هم از عراق بگیرد. این جنگ هم آغازکنندهاش به اندازهی جنگ ایران و عراق روشن است. اسرائیل در حملهی به ایران اعلام کرد که این عملیاتی نظامی از جنس درگیریهای پیشین دو کشور نیست و جنگ است.
از این دو سویهی جنگ، نخست به ایران میپردازم به مثابه سوزنی به خود و سپس به متجاوز.
جنگی که در آن هستیم در آشکارترین لایه برآمده از دو ماجراست، یکی سختافزاری و دیگری نرمافزاری. اولی مسألهی تواناییهای هستهای و نظامی ایران است و دومی ایدئولوژی اسرائیلستیزی.
سودای قدرت هستهای در ایران جدید نیست و از زمان شاه آغاز شده است، همچنانکه بلندپروازیهای نظامی ایران نیز از همان زمان وجود داشته است. حکومت شاه البته در آن سودا و بلندپروازی به جایی که میخواست نرسید. مسألهی هستهای نه فقط کموبیش برای همهی همسایگان و قدرتهای منطقهای و جهانی حساسیتبرانگیز بود بلکه با حساب و کتابی سرانگشتی در عمل به نتیجهی مطلوب یعنی بازدارندگی نمیتوانست بینجامد. ایران در آن زمان قدرت هستهای را بیش از همه برای مقابلهی احتمالی با شوروی میخواست. اما چندتایی بمب در برابر زرادخانهی اتمی یکی از دو ابرقدرت جهانی در عرصهی نظامی و هستهای چه کارکردی میتوانست داشته باشد؟ همین استدلال سبب شد در آن زمان سودای سلاح هستهای کنار گذاشته بشود تا زمانی که دیگر کشورهای منطقه به سراغ آن بروند. بماند که امروز میدانیم آن زرادخانههای اتمی هم الزاماً بازدارندگی نمیآورد. همین الان در جهان دو کشور غیرهستهای با دو کشور هستهای در جنگاند: اوکراین با روسیه و ایران با اسرائیل و آنچه در این جنگها تا این لحظه کمترین اثرگذاری را داشته دقیقاً همان تسلیحات هستهای است. بلندپروازیهای نظامی شاه و مثلاً اف ۱۴های نیروی هوایی البته در جنگ ایران و عراق کارآمد و اثرگذار بود همچنانکه موشکهای ایران الان کاربرد و اثرش را نشان میدهد، گرچه ارتش مجهز ایران در آن زمان حکومت واقعیتگریز شاه گرفتار خودبزرگبینی (مگالومانیا) را نگه نداشت. توان موشکی امروزمان هم در بهترین حالت به کار برقراری حدی از موازنه برای رسیدن به آتشبس خواهد آمد و کاستیهای بیشمار حکومت را جبران نخواد کرد.
نقد رفتار حکومت اسرائیل در منطقه و تقبیح برخوردش با فلسطینیان گسترهای تقریباً جهانی دارد، به ویژه در زمانهایی که دولتی تندرو و خشن و جنگطلب در آنجا به قدرت میرسد. یکی از ویژگیهای رفتاری عموم مردم ایران همدلی نشان دادن با مظلوم است. این را میشود در سطوح خرد و کلان نشان داد. سابقهی همدلینشاندادن ایرانیان با مردم ستمدیدهی فلسطین به پیش از انقلاب برمیگردد و نمونهاش مسابقهی فوتبال تیمهای ملی ایران و اسرائیل است. حکومت شاه نیز بر همین اساس بهرغم روابط دوستانه با اسرائیل این کشور را تنها بر پایهی امر واقع به رسمیت شناخته بود (به اصطلاح: دوفاکتو و نه دوژور). اما همین مردم در سالهای اخیر و در قیاس با مردم سایر کشورهای جهان کمترین همدلیهای خودجوش و خودخواسته را با فلسطینیان نشان دادهاند. چرا؟ پس از انقلاب اسرائیلستیزی بخش عمدهای از ایدئولوژی حکومت شد؛ بخشی که حتی اجازهی نقد آن وجود ندارد. نه فقط نمیشود گفت “مردم اسرائیل” و آنها را از حکومت اسرائیل جدا کرد، بلکه حتی نمیشود به عنوان نمونه با اسرائیل مخالف بود ولی در مسابقهای ورزشی در عرصهی بینالمللی با نمایندهاش به ضرورت قوانین بینالمللی مسابقه داد. فهرست بلندبالایی از ورزشکارانی داریم که در مسابقات جهانی به رقیب اسرائیلی برخوردهاند و به ناگزیر مسابقه ندادهاند و حذف شدهاند. قسمت تأملبرانگیز ماجرا این است که حتی نتواستهاند مشکل را اعلام کنند و برای تحریمنشدن ورزش ایران در جهان، باید به بهانههایی مانند آسیبدیدگی و مانند آن متوسل شوند! همین یک نمونهی بسیار جزئی به گمان من گویای بسیاری از وجوه مسألهی اسرائیل پس از انقلاب است. نشاندادن دشمنی نه با یک حکومت یا یک ایدئولوژی که با کلیت یک ملت که درست یا غلط در جایی ساکناند و نسل دوم و سومشان نه الزاماً مهاجر که زادهی آن سرزمیناند چه اثر مثبتی دارد؟ جوان ورزشکار اسرائیلی از رفتار ایران نه پیام همدلی با ستمدیده که شدیدترین شکل خصومت با موجودیت خودش را دریافت میکند، جوان ایرانی هم با مجموعهای ناسازگار و بیفایده و نهایتاً بیمعنا مواجه میشود: همهی مخالفان حکومت اسرائیل و از جمله تیم ملی فلسطین با اسرائیلیها در مسابقات بینالمللی مواجه میشوند، مواجهشدن یا نشدن ورزشکاران با هم نیز معمولاً به خودشان مرتبط است و نه سیاست حکومتشان، ورزشکاری که خودش تصمیمی گرفته باشد به قیمت حذف همیشگی از مسابقات بینالمللی دوست دارد پای تصمیمش بایستد و آن را اعلام کند، ولی از دست دادن مسابقات جهانی و احتمال مدالآوری علیرغم همهی تمرینها و برنامهریزیها آن هم صرفاً از بد حادثه و بنا بر قرعه بدون امکان اعلام علت ماجرا اتفاق غریبی است. این اتفاقی است که در تمامی این سالها برای ورزشکاران ایرانیای که تصادفاً باید با نمایندگان اسرائیل روبرو میشدهاند افتاده است. شعارهای ایدئولوژیک هنگامی که رفتاری توجیه عقلانی کافی نداشته باشد به مرور زمان کارکردش را از دست میدهد و به عکس خود بدل میشود. وقتی ماجرایی انسانی و اخلاقی را تبدیل به ایدئولوژی حکومت کنیم در کشمکشهای میان مردم و دیوانسالاری حکومت آن ماجرای انسانی و اخلاقی رنگ میبازد. حکومتی با اتکا به موهومات کشور را از مسیر توسعه خارج کرده و سیستمی ناکارآمد و فسادزا پدید آورده است، مردم روز به روز بیشتر احساس فقر و نابرابری و بیعدالتی میکنند، چرا توقع داشته باشیم آن مردم نارضاییشان را به کل آن ایدئولوژی تعمیم ندهند؟ به ویژه وقتی که به رغم رایهای روشنشان از دوم خرداد ۱۳۷۶ تا به حال نتوانستهاند مسیر کلی حرکت حکومت را مطابق خواست خود تغییر بدهند.
زندگی آدمی به طور معمول بر بستر هزینه-فایده و عقلانیت پیش میرود. بنای عقلای عالم بر آن است که اگر هزینهی امری سرجمع بیش از فایدهی آن باشد یا اگر پیگیری نیتی نیکو به عللی به نقض غرض بینجامد در پیگیری آن امر و نیت بازنگری کنند. هر دو سبب سختافزاری و نرمافزاری وقوع جنگ فعلی پیش از این در نگاه اکثریت مردم ایران با تجدیدنظر مواجه شده بود، کافی بود دربارهیشان همهپرسی برگزار شود. اما نظامی که همهی مشروعیت حقوقی خود را بر همهپرسی چند دههی پیش متکی کرده است، به روشنی انجام هر گونه همهپرسی را در این گونه مسائل رد کرد. به قول کلاوزویتس جنگ ادامهی دیپلماسی است. اگر در مذاکرات دیپلماتیک با کشوری نتوان به نتیجه رسید و زمینه هم برای جنگافروزی آماده باشد، از جمله به علت فشارهای فراوان اقتصادی و اجتماعی بر مردم و به ستوه آمدن بخش شایان توجهی از جامعه و نیز به سبب انزوای کشور و گسستگیاش از محاسبات جهانی، وقوع جنگ غیرمنتظره نیست. کافی است یکبار مسائل و کشمکشهای مردم و حکومت را در این چندسالهی اخیر مرور کنیم تا آشکار شود چرا سخنانی از قبیل “نه مذاکره میکنیم و نه جنگ میشود” درست از آب درنیامده است و هم مذاکره کردیم و هم جنگ شد. اکنون که ایران عزیزمان گرفتار جنگ است چندان جای بحث در این باره نیست و پس از این جنگ به تفصیل به این ماجراها باید پرداخت. اکنون برویم به سراغ متجاوز.
اگر ایران در طول زندگی یک نسل دوبار در معرض جنگی تحمیلی قرار گرفته است بیگمان گویای قصوری در حکومت است. حال اگر کشوری در طول عمر کوتاهش چندین و چند بار در جنگ بوده است آیا ناشی از قصورها و تقصیرهای حکومت آن کشور نیست؟ صرف نظر از هر نگاه و تحلیلی دربارهی تاریخ پیدایش و تداوم اسرائیل یک امر مسلم است: این کشور هیچگاه نتوانسته است بدون جنگ سر کند. کشوری که میخواهد در کنار دیگران زندگی کند طبیعتاً باید در صدد کاستن از چالشها و تنشها باشد و در جهت همزیستی با دیگران حرکت کند. آیا تندروهای حاکم بر اسرائیل هیچگاه در چنین مسیری حرکت کردهاند؟ هرگز. آنها حتی مصوبات سازمان مللی را که در آن به رسمیت شناخته شدهاند رعایت نمیکنند. آنچه تندروهای اسرائیلی در تمامی تاریخشان انجام دادهاند کوشش برای همزیستی با همسایگان نبوده است، سعی در کشتن و حذف و تحقیر و تحدید آنها بوده است. دموکراسی در اسرائیل مجالی برای رای دادن به زندگی پدید نیاورده است چون تندروهای آنجا ایدئولوژی مرگباری دارند. آنها مظلومیتی تاریخی و وجدان معذب غربیان را دستاویز ستمکاری فعلی خود کردهاند. تردیدی نیست که به یهودیان به ویژه در دورههایی در تاریخ اروپا ستم شده است. صرف به یاد آوردن مفهوم گتو کافی است، چه رسد به راه حل نهایی و یهودکشی ایدئولوژیک نازیها. ولی آیا ستمدیدگی در دورهای ستمگری در دورهای دیگر را توجیه میکند؟ به ویژه به یاد بیاوریم که بر خلاف سر و صداهای رسانهای وضع یهودیان در جوامع اسلامی سرجمع بهتر از اروپا بوده است، چنانکه در ایران یهودیان در کنار دیگر هموطنشان میزیستهاند و هیچگاه دست کم در اینجا گتویی در کار نبوده است.
حکومت اسرائیل حکومتی ایدئولوژیک است. ایدئولوژیهای تندرو همدیگر را تشدید و تقویت میکنند و سبب میشوند میانهروها، صلحطلبان، و خلاصه خردمندان زندگیشناس از عرصه کنار زده شوند. حمایت بیچونوچرای دولتهای اروپایی و به ویژه آمریکا از اسرائیل سبب شده است آنها ناگزیر نشوند در ایدئولوژی خود تجدید نظر کنند. هر درگیریای در آنجا ذهنهای غیرایدئولوژیزدهای را که در پی حل مسألهها هستند به حاشیه میراند تا تندروها با ترکیبی از شعار و وعده و خشونت کارزار زندگیسوز تازهای را بیندازند. معضل اسرائیل دقیقاً در اینجاست. از ایران و ماجرای هستهای و بهانههای دیگر برای آغاز این جنگ چشمپوشی کنیم و از خود بپرسیم آیا مردم کشورهای عربی از حاشیهی خلیج فارس تا غرب آفریقا با رفتارهای خشونتآمیز اسرائیلیها همدلی دارند؟ آیا فراتر از ماجرای عرب و اسرائیل، مردم دیگر کشورهای منطقه از ترکیه تا پاکستان با آن رفتارها همدلی دارند؟ آیا در خود غرب مردم کم علیه جنایات اسرائیل اعتراض کردهاند؟ هر انسان منصفی میبیند که تندورهای اسرائیل خشونت را برای بقای خودشان در قدرت لازم میبینند. من به عنوان فردی انسانگرا و اخلاقباور از همان روز نخست با حملهی حماس به اسرائیل همدلی نداشتم، ولی چگونه میتوانم نبینم که تقاص آن حمله را در گستردهترین شکل ممکن کودکان غزه پس میدادند؟
زیگموند فروید در پاسخ به پرسش آلبرت اینشتین دربارهی جنگ، هوشمندانه از “تاناتوس” سخن گفته است. آمیزهای از اروس و تاناتوس همیشه در زندگی بشر جاری است اما شاید بیوجه نباشد اگر بگویم برخی ایدئولوژیها اصولاً تاناتوسزیاند. آنها در تاناتوس و با تاناتوس زندهاند و یکسره در کار گسترش آناند. حکومت ایدئولوژیهای تاناتوسزی پیوند مستحکمی دارد با تصورات آخرالزمانی و فاجعهپذیریهای همزاد آن. ولی عمر این نگرشها دراز نمیتواند باشد. همانقدر که چند دهه زندگی ما ایرانیان “در شرایط حساس کنونی” اکنون اسباب طنز و شوخی مردممان شده است، وضعیت همیشهاستثنایی اسرائیل نیز روزی زودتر از آنچه تصور میشود خردمندان آنجا را به واکنش واخواهد داشت و مردم را به ستوه خواهد آورد. جنگ وضع استثنائی است. زندگی به قاعده نیاز دارد. از این منظر فرقی نمیکند اسرائیل جنگی را ببرد یا ببازد، حکومت اسرائیل با استمرار شرایط جنگی و پادگانی در آنجا سبب شده است مردم آنجا زندگی را ببازند.
جنگ کنونی ایران و اسرائیل افزون بر جنبههای تأسفبرانگیز همهی جنگها، جنبهی شگفتانگیزی هم دارد: سلطنتطلبها و در رأس آنها شاهزاده رضا پهلوی نه فقط حملهی اسرائیل به ایران را تقبیح نکردهاند بلکه از آن حمایت میکنند!
ایران که در طول تاریخ معمولاً مهاجرفرست نبوده است اینک مهاجران بسیاری در کشورهای دیگر دارد، چیزی حدود یک دهم جمعیتاش. قابل درک است که به ویژه آن بخش از این مهاجران که به سبب تنگناهای سیاسی امکان رفت و آمد ندارند و از وطنشان دور افتادهاند در پی فرصتی برای بازگشت به ایران باشند. اما آیا روی هر دیواری میشود یادگاری نوشت؟ اگر فرضاً قرار باشد در این کشور کسی اعدام هم بشود آن فرد را مردم این کشور به واسطهی دستگاه قضائی مستقل خودشان باید اعدام کنند، نه نتانیاهو یا ترامپ. چطور ممکن است در میانهی مذاکرات دیپلماتیک ناگهان به کشوری حمله شده باشد و سرمایه و آسایش و از همه مهمتر جان مردم آن به شدت در معرض تهدید قرار گرفته باشد و کسانی از مردم کشور آن را محکوم نکنند؟ مگر ممکن است خبر نداشته باشند بسیاری از آنها که در این روزها کشته و زخمی شدهاند مردم عادی سرزمینشان هستند، هموطنانشان.
اگر گروهی مانند مجاهدین خلق در جنگ ایران و عراق با دشمن کشورشان همکاری کردند و بدنامی ابدی را به جان خریدند، از این رو بود که آنها گروهی شبهنظامی بودند یادگار جنبشهای چریکی انقلابی که در جوهرهی خود انترناسیونالیست بودند، و البته که سزای توهماتشان را هم دیدند. چطور ممکن است کسی که سودای سلطنت کشوری را در سر دارد چنان رفتاری را تکرار کند؟ آن هم در دورهای که حتی گروههای شبهنظامی قدیمی مانند پکک در ترکیه اسلحه را کنار گذاشتهاند تا با فعالیت مدنی در سیاست کشورشان سهم پیدا کنند.
با حملهی کشوری خارجی حتی اگر به وطن برگشتن شدنی باشد ایجاد دموکراسی و آوردن آزادی و حقوق بشر شدنی نیست. هدف با وسیله سنخیت دارد و با استفاده از این وسیله چشمانداز آینده مشخص است. گاهی فکر میکنم تبلیغات بیپایهی جمهوری اسلامی در بسیاری زمینهها آنقدر بد بوده که باعث شده قبح بسیاری چیزها بریزد. مثلاً آنقدر از فساد و فحشا و دزدی و خشونت و تجاوز در غرب حرف زدند که بخشی از مردم را از درک فرایند مدنیت غرب عاجز کردند (جالب اینکه بعد همانها میخواستند با استناد به قواعد لباس پوشیدن در مجالس رسمی در غرب حجاب الزامی را موجه کنند!). ازهمین دست تبلیغات بوده است تأکید فراوان و نادرست بر وابستگی خاندان پهلوی. در حالی که هر کس تاریخ معاصر ایران را به دقت خوانده باشد میداند که نه رضاشاه و نه شاه بهرغم همهی اشتباهاتشان هیچکدام فرمانبردار بیگانگان و در پی خیانت به منافع ایران نبودهاند. اصولاً برخی ماجراها زشتتر از آن است که چنین عادیسازی بشود و یکی از آنها همین خائن جلوهدادن همهی شاهان ایران است. حال چطور ممکن است کسی در فکر شاه شدن باشد و نفهمد شاه نماد وحدت و امنیت یک کشور است و با حمایت از تهاجم خارجی نمیشود شاه بود؟ البته سلطنت پیوند استواری دارد با اشرافیت ملیگرا و عجالتاً نسل آن اشرافیت ملیگرا رو به انقراض است و دور و بر شاهزادهی در سودای شاهی را مشتی معترض اخیراً از وطن گریختهی انقلابی گرفتهاند. از این جهت شاید بیش از این هم نباید از “اعلیحضرت” توقع داشت، مخصوصاً که طرفدارانش هنوز نیامده از تعلیق مشروطه تا اطلاع ثانوی حرف میزنند!
از نظر من جمهوری اسلامی در ایران، اپوزیسیونی مانند این سلطنتطلبان در خارج، و جنگافروزانی مانند نتانیاهو ترامپ همگی در درک و دریافت یک موضوع دچار اشتباه شدهاند. در ایران خوب یا بد و خواستنی یا نخواستنی در سال ۱۳۵۷ انقلاب شده است. در تاریخ تا چیزی اتفاق نیفتاده است امری است امکانی، ولی وقتی اتفاق افتاد دیگر امری است واقعشده، حاکی از نوعی ضرورت. میشود تحلیلش کرد و فواید و مضارش را برشمرد، اما نمیشود انکارش کرد یا پیامدهایش را نادیده گرفت. شاید بر پایهی فرض منطقی و یک شرطی خلاف واقع کسی بتواند بگوید اگر در ایران انقلاب نشده بود و حکومت شاه زودتر به اصلاحات دمکراتیک تن میداد و سلطنت به مثابه امری نمادین دال بر استمرار یک امپراطوری کهن به صورت مشروطه در ایران ادامه پیدا میکرد بهتر بود. کسی با فرض نمیتواند مخالفت کند ولی عالم واقع قواعد خودش را دارد. در عالم واقع انگلستان و اسپانیا سلطنت مشروطه دارند و فرانسه و ایتالیا جمهوری. قوام سلطنت مشروطه بر استمرار سنتها و بقای هماهنگ آنهاست، از سنتهای دینی و سیاسی تا سنتهای اجتماعی و اقتصادی. در ایران این سنتها استمرار نیافته است. علل این ماجرا را میشود بررسی کرد. از خودِ نوسازی آمرانهی حکومت رضاشاه گرفته تا انقلابیگری شاه (قابل توجه سلطنتطلبهایی که گویا یادشان نیست شاه ایران نه فقط صدای انقلاب ملت را شنید بلکه حتی پیش از آن خود را سردمدار یک انقلاب در ایران میدانست، انقلابی که ریشههای زمینداری سنتی را از جا کند و طبقهی بورژوا و تکنوکرات را جانشین اشرافیت ساخت و پدرسالاری را با آوردن زنان به جامعه تضعیف کرد؛ اینکه همان شاه دغدغهاش جانشینی پسرش به عنوان شاه خودکامهی بعدی بود البته طنزی است که خود درنمییافت). از چپخوانی روشنفکران تا تحریک روحانیت برای فعالیت انقلابی و تخطئهی روحانیان سنتی غیرانقلابی. به هر حال در ایران انقلاب شد، نظم قدیم برچیده شد و جای آن را نظمی دیگرگونه گرفت. از دید عدهای چهبسا تغییرات صرفاً در ظاهر بود و جای حکومتی مطلقه را حکومت مطلقهای دیگر گرفت. با این تفاوت که در اولی اگر آزادی سیاسی نبود آزادی اجتماعی و رفاه اقتصادی بود. این نگاه بیتردید سطحی است. انقلاب ایران لایههای اجتماعی را تکان داد. ارزشها عوض شد، پشت روکش سنتمدار حکومت، جامعهی ایران بخشی از ژرفترین دگرگونیهایش را تجربه کرد، دگرگونیهایی در جهت ارزشهایی که گرچه از پیش از جنبش مشروطه در آگاهی روشنفکران به صورت آرمان پیدا شده بود هیچگاه تا بدین حد در میان عموم مردم گسترش نیافته بود. هر کس وجه غالب ادبیات و هنر پیش از انقلاب را با وجه غالب ادبیات و هنر پس از انقلاب بسنجد به روشنی خواهد دید که جای شهرستیزی، بیگانههراسی، خارجیستیزی، جنسیتزدگی، سنتستایی، و آرمانی کردن گذشته را پس از انقلاب تکثرگرایی و شهرینگری و میل به ارتباط و گفتگو با جهان و رد جنسیتزدگی و نقد سنت و نفی آرمانیکردن گرفته است. آنچه در این فرایند زاده شده من خودآیین و شناساست، سوژهی ایرانی. آن دخترکان نوجوانی که شعار زن، زندگی، آزادی میدادند فیلسوف نبودند و چیزی دربارهی سوژگی خود نمیدانستند، اما تجلی آن بودند. این انسان خودآیین شناسنده میخواهد رای داشته باشد، میخواهد سهم داشته باشد، میخواهد بخشی از تصمیمسازیهای جامعهاش باشد. از چشم من یکی از جلوههای سادهی این تحولات اجتماعی همان کاری بود که در مهمانی پس از جایزهی صلح نوبل گلشیفته فراهانی و مژگان شجریان و بقیه کردند و فریاد سلطنتطلبان را درآورد. آنها بیادبی نکردند، فقط به عنوان دختران پساانقلاب در ایران، قواعد مهمانی شاهانه را به طور کامل رعایت نکردند. نسل بعدی در ایران از آنها هم آزادتر و قاعدهشکنترند، کافی است کسی دختران نوجوان ایران را دیده باشد. حالا اگر کسانی فکر میکنند میتوانند حکومتی مطلقه در ایران داشته باشند اشتباه میکنند، یکچند ممکن است با خشونت بتوانند خواستی را به پستو برانند ولی نفس استفاده از خشونت چنانکه هانا آرنت به درستی گفته نشانهی بارز کاستیگرفتن اقتدار و مرجعیت است. به همین ترتیب اگر کسانی فکر میکنند با خشونت نظامی در اینجا حکومت خودکامهی خودشان را خواهند داشت اشتباه میکنند، اولاً حکومتی که با یک انقلاب روی کار آمده است حتی در مرحلهی دوری از آرمانهای انقلاب و تضعیف سرمایهی اجتماعی هم حکومت صدام حسین یا ژنرال نوریگا نیست، ثانیاً مردم ایران که در اوج مستعمرهسازی کشورهای غربی هم کشورشان مستعمرهی جایی نبوده است دلبستگیشان به فرهنگشان بیشتر از آن است که کشورشان را به دست کسانی بسپرند که با بمباران میخواهند به حکومت برسند. بر بقیه حرجی نیست اما پسر شهبانوی فرهنگدوست ایران کمی تاریخ و فرهنگ کشورش را بیشتر میشناخت امیدوارکنندهتر بود. حداقل بد نبود از مادر محترم میپرسید که آیا ارتش شاهنشاهی نمیتوانست مردم انقلابی را بمباران بکند؟ و آیا پدرش با این کار موافقت داشت؟
این جنگ هم مانند هر جنگ دیگری تمام خواهد شد. آن روز قاعدتاً چندتایی از ما نخواهیم بود، اما ایران که بنیاد و قوام دوامش بر پایهی فرهنگش بوده است و قرنهاست ناملایمات را از سر گذرانده است بهرغم هر نتیجهای باز استوار بر پا خواهد ایستاد. در آن روز حتماً مردم ایران داوری خواهند کرد که چه کسانی اشتباه کردند و چه کسانی راه درست را برگزیدند. در فرهنگ ایرانی حتی زندهبودن فرع بر نام و ننگ است.

جنگ، ایران، خردورزی
یادداشتی از زیر بمباران
محمدمنصور هاشمی
فرم و لیست دیدگاه
۰ دیدگاه
هنوز دیدگاهی وجود ندارد.