اگر نخستین تجربهی ما از فرم، بدن خودمان باشد، زخم نخستین دفرمهگیست…
اردیبهشت ماه ۱۴۰۴ گالری هور نقاشیهای فرشید ملکی را به نمایش گذاشت. هنرمندی ۸۲ ساله، که سابقهی تدریس در دانشگاههای مختلف را در کارنامهی خود دارد، و در بیست سال اخیر نگاههای بسیاری به آثارش جلب شد.
این نمایشگاه شامل نقاشیهاییست نه چندان بزرگ که اغلب با پاستل روغنی کار شدهاند؛ برخی روی مقوای سفید، تعدادی روی مقوای سیاه و اکثراً مربوط به سال ۱۴۰۳. آثار فرشید ملکی روایت نقاش است از خویشتن خویش. شاید بهتر است بگوییم روایت شکستهی نقاش، از خودی که ارتباطش با جهان به شکلی گسسته در حال پیشرویست. روایت زوایای تعریف نشدهای دارد؛ گاه نقاش متکی به ذهن و تجربهاش، هرچند پراکنده، آن را به گونهای رقم میزند که مخاطب با متر و معیار خویش، در ارتفاعی نامعلوم تا حدودی آن را احساس خواهد کرد؛ گاه این گسستگی همراه با تناقضات و پیچیدگیها و ناهمخوانیهاییست که اختلال ایجاد میکند در گفتگو؛ و گاه این لکنتها با موتیفهایی آشنا همراه خواهد شد، طوری که ما میان اشکال و فرمها راحتتر قدم بگذاریم و خوانشی حداقل ادبی از آنها داشته باشیم. این نشانهها در بعضی آثار رویکردی نمادین یا استعاری دارند؛ یعنی زادهی نقاشی نیستند، مسئلهشان تجسمی نیست و سر آخر در کارهای متفاوتی تکرار میشوند؛ البته بسیاری از این تصاویر ارجاعات مصرفشدهی بیرونی هم نیستند و واقعاً از احساس هنرمندش نشئت گرفتهاند؛ برخی پویاتر و برخی نقشگونهاند، اما نهایتاً چیزی به جهان نقاشی اضافه نخواهند کرد؛ چرا که هنر نه روایت زندگی، که خود زندگیست. روایت را میشود تکرار کرد اما زندگی لحظه به لحظه و سلول به سلولش در حال گذر است و از آنِ خود. هر چند روایت فرشید ملکی نه کلیشهای ست و نه شعاری، اما معدود آثاری از او که توانستهاند ذهن نقاش را در مرزهای تجسمی به اختیار بگیرند یا حتی در جهت ایجاد جستجویی نو، از آن عبور کنند، مخاطب را شاهد کشفی نو خواهند کرد؛ کشفی زادهی زبان نقاشی؛ کشفی که هیچ نویسندهای با هر اندازه خیال از پس بیانش بر نمیآید. درکارهای تأثیرگذارتر او، خط و سطح و رنگ همخانوادهی هماند؛ انگار لهجهی مشابهی دارند، و ضربانشان با هم تنظیم است، یا حتی در یک بدن سکنی دارند؛ مثل خندیدن، گریستن یا هر فعل واقعیِ دیگر؛ بدیهی و اجتنابناپذیر…
«میان طنز و فاجعه» هنرمندی ایستاده، که طراحی و نقاشی سالیان سال، امکانی برای بودن، شدن و زیستن برایش فراهم آورده و ما میدانیم این میزان حضور تنها در ارتباطی بیواسطه با هستی رقم نخواهد خورد؛ کار میخواهد و کار میخواهد و کار. در امتداد تمام این کارها، این نمایشگاه اینگونه آغاز می شود:
هیچ کس نیست/ خیابان خالی ست/ برگها از ترس میلرزند/ جهان تنهاست
این مجموعه نسبت به کارهای پیشین او دارای فضای خلوتتریست؛ ترکیببندیها سادهترند و ثبات بیشتری احساس میشود در آن؛ با این حال روابط میان فرم و محتوا همچنان قابل جستجوست. در برخی این رابطه عمیقتر و ناشناستر و در برخی دمدستیتر. در برخی دو نفر به زیستن مشغولند؛ گاه با فاصله، گاه یکیشده باهم؛ گویی یکی سایهی دیگریست، گویی تمام هاشورها آمدهاند تا آنها را از سیاهی کاغذ نجات دهند؛ اما چه فایده… در برخی دیگر تکپرترهها همراهند با نشانهای از تیر، چنگک، ماه، یا یک نماد تعریفنشده، گویا آنها نیز همزیستی و همزبانیِ خودشان را دارند.
ملکی با تمام تجربهگراییهایی که در کارنامهی هنریاش دارد، زبانش معطوف است به دیدن و احساس کردن. با اینکه هدفش شناخت و مطالعه نیست و تلاشش بر پایهی یادگیری و انتقال ظرفیتهای موجود در زبان تجسمی همهجانبه نبوده است، گویا چیزی قدیمیتر از زبان که احساسی شخصی، آنی و شهودیست همواره او را به طراحی و نقاشی نیازمند کرده است.
ما خط را در کارهای او چون موجودی زنده، موجودی که زندگی غریزی خودش را دارد، موجودی که سرنوشتش را هیچ کس نمیداند- حتی خود نقاش- نظارهگریم. گاه حرکتش را بر پوست احساس میکنیم و گاه تودهای از نمیدانمها را همقدم میشویم با او. این خطوط گاه رهایی بخشند و گاه محاصرهگر.
طبیعتاً تجمع خطها سطح میآفریند؛ سطوحی که در شکستهای گوناگون زاده میشوند، رشد میکنند، اسیر میشوند و در نهایت حسی از تنهایی را در ابعادی مختلف میدوانند. اشتباه نکنیم! این ترَکها و گسستگیها که برخی از مخصوصاً پرترههای او را در بر گرفته، بیشتر از آنکه ریشه در مدرنیسم داشته باشند، ریشه در روان و ذهنِ قطعهقطعهی او دارند؛ بیشتر از آنکه ارجاعات تاریخ هنری باشند یا ردی از پیکاسو را دنبال کنند، زادهی هرجومرج و حملهی ذهنیِ خطوط و سطوح و فرمهاییست که نقاش را هدف گرفتهاند.
عینیت و مشاهدهگری تجربهای نبود که هنر نوگرای ایران بتواند آن را ادامه دهد و امکان تازهای از اندیشه، زیست و آزادی را برای طیف بیشتری رقم بزند، آنقدر که تأثیرش در نسل بعد و هنر آینده راهگشا باشد؛ عموماً روایت متکیست به خیال، و خیال گرچه اجتنابناپذیر است در هنر، بدون امر بیرونی و قابل لمس، فرسوده خواهد شد. اکثر هنرمندانِ آن دوره، دغدغهشان شناخت و ماهیت نیست؛ آنها شیوه و انتخاب خودشان را داشتند و همین صداقت، ساختار و بیانی ویژه به کارشان میداد؛ به نظرم اینها به تغییر و مدرنیسم، چندان بر نخواهد گشت؛ درد همان است و درمان هم همان. همانطور که عشق مصیبت را از بین نمیبرد بلکه از آن مراقبت میکند، ملکی تمام عمر از گسستگیها مراقبت کرده؛ بریدگی در سطوح او محصول تقابل احساساتیست که ذهن را مخدوش میکند اما ناتوان، نه.
شاید، اگر انتخاب او از رنگ چیز دیگری بود ما با این اندازه حیات و ظرفیت برای ادامهی کار مواجه نمیشدیم. در این نمایشگاه رنگها روح پاکیزهای دارند و همبازی خوبی هستند برای طرح. با آنکه سیاه، خونیست که پمپاژ میشود در بسیاری از کارها، اما درخشان و زنده است؛ شاید چربی و انعطاف پاستل روغنی تغذیه میکند آن را، شاید ذهن مولف، برونریزتر از آن است که اجازه دهد احساسی بوی ماندگی و رنگ چرکی بگیرد به خود. بعضی پرترهها که با موجودیتهای کنارشان تعریف میشوند، تکههایی درخشان از رنگهایی هستند که سیاهی نتوانسته تمام آن را بپوشاند. انگار درون این خانه چراغی روشن است هنوز. انگار شیشههای رنگی و مفتولهای سیاه ما را مقابل پنجرهای قرار خواهد داد؛ پنجرهی یک بنای تاریخی؛ یک بنای تاریخی به نام انسان.
انسان در کارهای فرشید ملکی، دفرمگی را دوستانه میپذیرد؛ چه زمانی که دوچرخه میراند، چه زمانی که با حیوانات است و چه آن هنگام که مشغول است به رویای خویش.
با آنکه آثار تخت و مسطحاند، روایت چندگانهی او فضاساز است. گاه شکستن زوایا و پرسپکتیوهای نامتعارف زمان و زمین را دگرگون میکند و گونهای تعلیق میآفریند؛ همانطور که گفتیم تفاوتش با سبک کوبیسم یا مکاتب دیگر، جدای جریان اجتماعی و اقتضائات زمانی و تحولات فکری آن دوران، محدود بودن است به ذهن. به همین خاطر برخی در حد ترجمه میمانند، ترجمه از دیگری یا خویش و تنها معدودی زادهی واقعیت نقاش و نقاشی خواهند بود یا به قولی، خود شخصاند نه اسمِ شخص. شاید بیمناسبت نباشد اگر ما آنها را داستانهای کوتاه یک مجموعه خطاب کنیم؛ گاه مستقل، گاه در چرخه ی روایتگری.
فرشید ملکی هنرمند نوگرای ایرانی، در بیستسالهی اخیر، با حرکاتی غیرنمایشی از موج آبستره حرکت و نوعی نگاه فیگوراتیو را در خود و آثارش جست؛ این حرکت نه جوزدگی و نه مدگرایی را با خود به همراه داشت و همواره حسی مشترک کارهایش را به هم متصل میکرد؛ در حالی که پیش از آن، تجربه و انتخابهایش، حتی اگر هم خوب، یا ادامه نمییافت یا در کارهای بعدش چندان مستتر نبود. (جز هندسهای که ردش را در این نمایشگاه هم میشد دید) او هم از طبیعت کار دارد هم تجربههایی در جهت تکرار و ریتم در نقوش؛ که بخشی از آن را گالری امکان، دههی پیش به نمایش گذاشت.
به نظرم چیزی که این نمایشگاه را حساس میکند، چه برای خود نقاش چه جامعهی هنری، مرز بین تولید کردن و نقاشی کردن است. مرز بین نقاشماندن، خودبودن، جستجوکردن و در نهایت، تنندادن یا دادن به بازیهای بازار و فرهنگ و رسانه و گالریها، و دوست یا دشمن؛ چرا که این هنرمند از نسلیست که بیشتر تابع احساسات خودشان بودند و این درونگرایی با ارتباط طراحی شدهی بیرون، چندان سازگار نیست؛ با این حال به گمان من که فرشید ملکی و فضای تجسمی را سالهاست دنبال میکنم، حتی سه چهار اثر در یک مجموعه که بتواند احساسی را رقم بزند، احساسی واقعی و تکرارناشدنی، نگویم کافی، اما مخاطب را کنجکاو نگه خواهد داشت؛ مابقی دست روزگار است و کاریاش هم نمیشود کرد.
فرم و لیست دیدگاه
۱ دیدگاه
بسییییار زیبا منو با خود غرق کرد بسیار زیبا خانم راضیه بابایی عزیز و چقدر تجربه عالی ای بود که از خواندن متن زیبا و دیدن کارهای استاد ملکی بدست اوردم