از اولین پرسهزنیهایم پیرامون هنر، رویین پاکباز درتجربهی من «حضور» داشت. این حضور البته تا سالها بهشکل حضوری نبود و به طریقی دیگر رخ میداد. بهسان اوج و جادوی یک رابطه در ادبیات کهن، استاد «اینجا» بود اما «غایب» بود! هجده نوزده سال بیشتر نداشتم که یک روز حجمی از طراحیها و نقاشیهایم را زیر بغل زدم، سوار اتوبوس شدم، و آمدم تهران، آمدم میدان آرژانتین، و زنگ کارگاهی را زدم که استاد آنجا درسِ هنر میدادند. در را باز کردند و جوانکی را دیدند که دستانش از اوراق سنگین است. هیچ نگفتم. گفتند: « شما چرا فکر میکنید هر وقت که بیایید من فرصت دیدن کارهایتان را دارم؟» بعد، شنیدند که راه طولانی بوده و دیدند که بار سنگین است… گفتند برو و ساعت سه برگرد. بازگشتم، و کارهایم را در هر گوشه و کنار آن کارگاه فرش کردم. طریق دیدن استاد برایم سخت معنادار بود. استاد با آمیزهای از مداقه و مشاهده به تمرینات من نگاه میکردند. آن طریق نگاهکردن در دم در حافظهی من ثبت شد. اصلاً انگار دقیقاً به دنبال همین نگاه بودم و دستی من را سوی این کارگاه کشانده بود… برای آن تمرینات بسیار تشویق شدم، «التفات بدین مختصر» شکل گرفته بود، و راه من آغاز شده بود…
برای دسترسی به محتوای کامل روی دکمه زیر کلیک کنید.

فرم و لیست دیدگاه
۰ دیدگاه
هنوز دیدگاهی وجود ندارد.