از من بپرسند عجیبترین و پرخاطرهترین نقطه تهران کجاست؟ میگویم از انقلاب تا سر وصال. جایی که سالها مسیر عبورم بوده و محل تماشای من؛ و من بیآنکه خواسته باشم، داشتم از دل تاریخ عبور میکردم. جایی که رشد کردم، گاهی شادی را تجربه کردم، گاهی رنجها بردم و تا توانستم تاریخ و عبور روزگار را نظاره کردم. روبروی دانشگاه شده بود دانشگاه اصلی من. هنوزم که هنوز است، وقتی در فرصتی محل عبورم میشود، روبروی دانشگاه، گذشته مرا با خودش میبرد، انگار نه چیزی میشنوم و نه آدمهایش را میبینم. میروم به گذشته و مثل تماشای یک فیلم جذاب، عجیبتترین دوره و مهمترین دورهی تاریخ را تماشا میکنم.
اما اگر باز بپرسید درخشانترین و زیباترین جای این نقطه کجاست؟ میگویم ساختمان دانشکدهی هنرهای زیبا. وقتی از جلوی دانشگاه رد میشوم و از بین درختان چشم میدوزم به پنجرههای دانشکده هنرهای زیبا، زیبایی برام آغاز میشود و لذت میبرم و خاطرات گذشته برایم جان میگیرند.
زیبایی فضای معماری آن ساختمان و خاطراتم باهم ترکیب میشوند. یادم میآید حتی دورهای که هنرستان میرفتم، پاتوقم هنرهای زیبا بود و صدای ساز حسین علیزاده و تمریناتش در دورهای که هنوز سرباز بود. در پایین پلههای هنرها مینشست و ساز میزد.
محمدرضا لطفی را بیاد میآورم، با پیراهن سفیدش که داشت صدای سالن آمفی تئاتر را چک میکرد برای چاووش؛ بعد صدای سواران دشت امید تمام جانم را تسخیر میکند و دوباره نگاهم روی ساختمان و پنجرههایش میچرخد و میچرخد. مثل فیلمی که تند کرده باشی، تصاویر از جلوی چشمانم عبور میکنند. تصاویر جان میگیرند؛ شلوغیهای جلوی دانشگاه، جمعیت و بحثهایی گروهی، و گاهی هم گیریهایشان. صدای تیراندازی، ردیف سربازان و فرمانده هایشان، جمعیت پریشان دانشجوها، خون، شعار و بحثهای قبل از انقلاب.
و دوباره بحثهای بعد از انقلاب، باز شعارها، صدای موسیقی از دکههای کتابفروشی، صدای درهم آمیختهی پریسا با سرود سر اومد زمستون، تصاویری از حملهی لباسشخصیها و زخمها و کتابهايی که در هوا معلقند و شعارها و فحشها.
تصاویر خندهها، گریهها، حرفها و هجوم به دانشگاه و انقلاب فرهنگی و خون و تعطیلی دانشگاه و دودی که هوا را با اندوه خودش پوشانده.
دوباره وقتی که حسابی خاطرات غمگینم میکند، نگاهم را میبرم به ساختمان دانشکدهی هنرهای زیبا و چشم میدوزم به نقطه درخشان زندگیام. اما این نقطه، درخشش خودش را صرفاً از زیبایی ساختمانش نمیآورد. من از دورهای حرف میزنم که دانشکدهی هنرهای زیبا دیگر زیبا نبود؛ فقط یک ساختمان بود!
این نقطه، بخصوص بعد از انقلاب فرهنگی، بیرمق شده بود. نمیدانم، شایدم به نوعی مصادره شد بود!
تنها امیدی که چراغ آن خانه را هنوز روشن نگاه داشته بود، ستونهایی بودند تا خانه فرو نریزد؛ یعنی نامهایی مثل مرتضی ممیز، جعفر روحبخش، جلال شباهنگی، ایراندخت محصص، جواد حمیدی و درخشان نامهایی که یادم رفته است.
اما یکی از آن نامهای درخشانی که در مجاورتش با شعلههای جانش در سوز زمستانی، وجود یخ زدهمان را گرم میکردیم رویین پاکباز بود. وجودش نیرویی داشت برای من تنها، تا با همهی ناامیدیها و رنجهایم از خیابان بابائیان تا دانشکده، خودم را کشان کشان به کلاسش برسانم. و گاهی آنقدر دیر که از خجالت پشت در کلاسش میماندم و به حرفهایش گوش میدادم. با همه علاقهام به او، اما برعکس خودش که همیشه قبل شروع کلاس حضور داشت و بسیار منظم بود، من کاملاً نامنظم بودم. اکثر روزهای درس تاریخ هنرش را که بعد از ناهار در آمفی تئاتر دانشکده برگزار میشد و او قبل از شروع ساعت کلاس، همه را بر تخته سبز کلاس منظم مینوشت را من خواب بودم و در نهایت هم از نمره ۲۰ کلاسش حتما با ارفاقش ۱۰ شدم. درس مبانیاش را خوب نمیفهمیدم، و از درسهای تئوریاش دور بودم، اما بهرغم بینظمیام، تلاش میکردم در کلاسهای عملی غیرمستقیم عشقم را نشانش بدهم.

فرم و لیست دیدگاه
۰ دیدگاه
هنوز دیدگاهی وجود ندارد.