چند روزی بود که در صفحات مجازی «حرفه: هنرمند»، میدیدم که پروندهای برای «رویین پاکباز» گشوده شده و دوستان در ستایش او مینویسند و میگویند. به ایمان افسریان پیامک دادم که این پرونده تا کی باز است که من هم چیزی بنویسم و ادای دین و احترامی به این استادم کنم که ایمان به لطف گفت آن پرونده بسته شده، اما تو بنویس ما منتشر میکنیم. گفتم باز هم دیر رسیدم و قطار رفت اما اگر به این قطار نمیرسیدم هم پیاده میرفتم. برای برخی از معلمهای تاثیرگذارم نوشتهام و اگر برای استاد پاکباز نمینوشتم ته دلم احساس دینی به آرامی حالم را مثل موریانه میجوید. اگرچه برای استادانم «مرتضی ممیز»، «جلال شباهنگی»، «محمد احصایی» و… بارها نوشتهام اما گاهی احساس میکنم آنچنان که باید حق مطلب را نگفتهام، در مورد «رویین پاکباز» و… هم هنوز فرصت و بهانه و درخواستی نبوده که بنویسم.
سال ۱۳۶۸ که ما وارد دانشکده هنرهای زیبا شدیم، او دیگر در دانشکده نبود و ما چقدر در حسرت آموختن از او و دیگرانی که نبودند با همکلاسیها میگفتیم و میشنیدیم. اگرچه استادان قابلی نیز داشتیم اما حرص و شهوت آموختن در نسل ما در آن سالها با امکانات محدودِ متاثر از جنگ هشت ساله ما را برمیانگیخت به فراگیری بیشتر از هر طریق ممکن. ما مبانی هنرهای تجسمی را با استاد جلال شباهنگی گذرانده بودیم که انصافا به لحاظ علمی و عملی یکی از معدود استادان این درس در ایران بودند؛ اما وقتی شنیدم که رویین پاکباز این درس را در کلاسی آزاد تدریس میکنند رفتم و هم آن درس را با او دوباره گذراندم و هم درس تاریخ هنر را و بسیار آموختم.
رویین پاکباز هم مثل بیشتر هنرمند-معلمها از دوبال احساس و تعقل برای برای آموزش، کار و زندگی بهره برده است. وقتی نقاشی کرده است تبلور عاطفه و احساس را در کارش میبینیم و آنجا که «دایرةالمعارف» گردآورده استْ ذهنی نقاد، جستجوگر و منظم را در سطرسطر آن میبینیم. ترجمه، تالیف، تدریس و نقاشی کرده است اما بیش از همهی اینها او یک انسان شریف است از همان انسانهایی که همه از دیو و دد ملولیم و آنسانمان آرزوست. ظرافت رفتار و گفتار و کردارش نشان از پندار نیک او دارد…
سال ۱۳۷۰من دانشجوی سال سوم گرافیک بودم و نمایشگاهی از آثار دانشجویان گرافیک دانشکده هنرهای زیبا برگزار کرده بودم و میدانستم که او به دانشگاه نمیآید، اما به رسم ادبِ شاگردیْ کارت نمایشگاه را تقدیم کردم و اجازه خواستم که پُستر نمایشگاه را هم به دیوار کلاس بزنم که با مهربانی فروتنانه و فرهیختهاش گفت بزنید به آن دیوار… آن پُستر را خودم طراحی کرده بودم و«حسین اطروشی» چاپ سیلک کرده بود به تعدادی محدود که به استاد گفتم لطفا بعد از اتمام تاریخاش بفرمایید دور نیاندازند که ببرمش. هفته بعد غایب شدم به خاطر نمایشگاه اما دو هفته بعد که رفتم سرکلاس دیدم استاد، آن پُستر را لوله کرده و با ظرافت، کاغذی به دورش پیچیده که حفظش کرده باشد و با احترام مثل یک اثر نفیس و معتبر و حتی مقدس تقدیمم کرد. این رفتار فقط یک کنش نبود، آموزشی در آن نهفته بود که دریغام آمد برای نسلهای بعدی تعریفاش نکنم.
در درسهایی که با او گذراندم- اگرچه بسیار آموختم- اما آنچه برایم تا آن زمان و هنوز هم قابلتوجه است، دیدن مقولهٔ هنر از پنجرهای باز است که قاب سیاست و ایدئولوژی محدودش نکرده باشد. ما نسلی بودیم در بازهٔ زمانی اعتراض و تندرویها، که آبشخور فرهنگیمان چپ بود. و این نوع نگاه هم تازه نیامده بود، از سالهای بعد از «صادق هدایت» تا کنون این عینک بر روی چشم بسیاری از ماست. آنچه او گفت و به قول سعدی دُر سُفت این بود که: «هر اثر هنری ارزش خودش را دارد و بهتر است با نگاهی درست و بدون جبهه و موضع با آن مواجه شویم» که بعدها دیدم این نوع نگاه ریشهی مکاتب نقد فرهنگی است. ما نسل سیاستزدهای بودیم، چون نگاه زیباییشناسانهی استادانش در فضای سیاسی شکل گرفته بود و آن فضای سیاسی هم معمولاً حاصل متصاعد شدن افکار حزب توده بود که نگاههای زیباشناسانهی بعدی نیز همان بود با چاشنیهای دیگر از جمله قومیت، ملیت، دین و… و ما ادبیات و هنرمان را با سلیقهی ترازوی چپ میسنجیدیم. من تا پیش از کلاسهای رویین پاکباز «فریدون مشیری» و «سهراب سپهری» را شاعر نمیدانستم و طبعاً عالیترین شعرها را از «احمد شاملو» میدانستم که هنوزم میدانم در کنار شاعرانی دیگر. نگارگری را هنری درباری، منسوخ و مردود میپنداشتم و «دومیه»، «کتهکل ویتس» و «مونک» و… ارزشمند بودند، در گرافیک هم آن چیزی خوب بود که زیباییشناسیاش با معیارهای همین منظر هماهنگ بود مثل «مکتب لهستان».
.
جایی خواندم که «فریدون رهنما» فیلمی ساخته بود با نام «سیاوش در تخت جمشید» که یکی از رفقای چپ با مقالهای پنبهاش را زده بود و آن فیلم در بازارهنر ایران بایکوت شده بود اما جایزهی جشنوارهٔ لوکارنوی سوئیس را گرفته بود که نگاه هنری داوران آن قطعاً با نگاه هنری جریان چپ ایران متفاوت بوده است. این موضوع را گفتم که دیکتاتوری در هنر را نقد کرده باشم. یادمان باشد که هنر را و زیباییشناسیاش را آلودهٔ سیاست و نگاههای بسته نکنیم. هنر ایران چه در گذشته، اکنون و آینده نیازمند نسیمهایی ست که بوزند و گرد و غبارها را به آرامی از روی قابهایش بروبند و ما زلالی اصل هنر را ببینیم. نسیمهایی آرام و پاک چون رویین پاکباز.
عکس مدخل از محمودرضا بهمنپور

فرم و لیست دیدگاه
۰ دیدگاه
هنوز دیدگاهی وجود ندارد.