چند پله پایین بروی، قفل زنگ‌زده‌ی انباری را باز کنی، و با خودت زمانِ زنده‌ی بیرون را ببری و بِدَمی بر روی آن همه چیزهای کهنه‌ی تلنبارشده که سال‌هاست خاکِ برزخ رویشان نشسته؛ جز آن روزهایی که بزرگ‌ِ خانه، هر چند ماه یکبار، می‌رفته و چیزی قدیمی را بیرون می‌کشیده و چُرتِ طولانی‌‌شان را پاره می‌کرده و انباری خمیازه‌‌ای بلند می‌کشیده؛ و برمی‌گشته، و آنها باز می‌خوابیدند- مثل اصحاب کهف- تا زمانی که دیگر کسی نمانده و بهانه‌ای هم نبوده که در انبار باز شود. بعد تو یک‌روز می‌روی داخل، زمانی که عمرت به جایی رسیده که یادِ گذشته‌ها از هیجانِ آینده‌ سنگین‌تر و بلندتر است! جوان‌تر که بودی اینها خرت‌وپرت‌ بودند، و بزرگ‌ که شدی قطعات عمرت و عمر بستگان‌ت، که مرموز و غریب آن‌جا افتاده‌اند. می‌ایستی و خیره می‌مانی و خیالاتی می‌شوی، و با هر خیال، اشیا، در آن زمانِ اثیری، مثل گُل‌های اندوه می‌شکُفند، چمدان‌ها دهان باز می‌کنند، چرخ‌خیاطی «سینگر» قدیمی می‌چرخد، ‌و اشیای بی‌کار و بی‌جای تبعیدی در انباری در جهان پس از مرگشان جُم می‌خورند، و اسباب‌بازی‌ها به یُمن احضار ارواح گذشته زنده می‌شوند؛ «و انه یحی الموتی».

این، به دید من، اتمسفر نقاشی واحد خاکدان است. در مصاحبه‌ای می‌گفت «از هنرستان که بیرون آمدم می‌خواستم پیکاسو شوم، بِراک شوم، کوبیستی کار می‌کردم، اکسپرسیونیستی کار می‌کردم؛ به مرور همه‌ی اینها عوض شد»؛ چه شد؟ به گذشته بازگشت، به خودش بازگشت، تا چیزهایی را بکشد که در کودکی هم می‌کشید، که می‌شناخت؛ و با لذتِ ابتدایی و ریشه‌ایِ تقلید و شبیه‌سازی دقیق کشید. پدرِ واحد خاکدان، ولی‌الله خاکدان، طراح صحنه بود و شهرک سینمایی غزالی به پیشنهاد او ساخته شد؛ پسر هم راهِ پدر را رفت و طراحیِ صحنه کرد، اما در نقاشی؛ و چیزها را در قابی متقارن و اسطقس‌دار و پالوده، در روبروی چشم مخاطب چید؛ و بعد چیزها را نمادین کرد و به آن‌ها معناهایی مضاعف داد؛ انگار روحِ نوستالژیک علی حاتمی در بدن وِس اندرسون حلول کرده باشد تا داستانی از مارکِز را بسازد! رئالیسم جادویی با سلیقه‌ی غربی، و طعمی ایرانی.

نقاشی واحد خاکدان در مجموع فارغ از دغدغه‌های رایجِ هنر نوگرای ایران بود، و سعی نداشت مسائل سنت، مدرنیسم، کلاسیک‌گرایی آکادمیک یا معاصرانگی را حل و فصل کند. در عوض تصویرش از منابع دیگری مایه می‌گرفت: از تصویرگری، سمبلیسم، طراحیِ صحنه و چیزهایی که با علایق شخصی‌اش، بدون دغدغه‌های روشنفکرانه یا تاریخ‌هنری، ارتباط برقرار کند. نقاشی خاکدان بنابراین در عین پیچیدگی، ساده بود؛ و مخاطب گسترده‌ای داشت که جلوی آثارش راحت بودند و می‌توانستد فانتزی‌های خودشان را، کودکی و نوستالژی‌های تلخ و شیرین خودشان را، با اشیایی آشنا تخیل کنند. می‌گفت «آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.» یادش باقی و روحش در آرامش