بخشی ازمتن:
نقاشیهای فریده لاشایی – بهار ۷۵ گالری گلستان – بر رهیافتِ شاعرانهیی از مفهوم هنر و طبیعت مبتنی است که تصوراتِ ما را از معنای این دو واژه دگرگون کرده و تلقی عامتر و گستردهتری را ممکن میکند. لاشایی نمودهای ایستا و استادی طبیعت را وا مینهد و آن را در پویش و کنش مداوماش معنا میکند: زایایی و کنش و شکوفایی و جوشش و درخشندهگی و رشد و بالندهگی از مفاهیمی است که فوزیس (Physis) با آنچه امروز طبیعتاش مینامیم زمانی به یاد میآورد و در خود داشت و این همه در پردههای رفتارگرایانهی فریده لاشایی بازتابی تازه یافته است و تصورِ محدود ما را از طبیعت گسترش میدهد.
در این تابلوها اشیاء و چشم اندازها پوستهی آشنای خود را وامیگذارند و به جهانی از ضرورت و امکان و اتفاق شکل میدهند. اگر کار لاشایی را از جنبههای ذهنیاش بپیراییم و او را منظرهساز بیانگاریم آنگاه باید بگوییم لاشایی نقاشی است که منظر ثابتی ندارد و تصویر سیالی را از چشماندازی دگرگونشونده ترسیم میکند. تصویرهای او وضوح ندارند جزئیاتشان مشخص نیست و هیچچیز آشنایی را تداعی نمیکنند: نه کوهی، نه درختی، نه چشمهیی و نه هیچ نشانهیی از طبیعت به مفهوم متعارف آن. آنچه میتوان از تصویرهای او استنباط کرد کنش و تکوین و دگردیسی مداوم است که مقصود نقاش نیز دقیقاً رسیدن به چنین برداشتی است. دنیا را در پویش و تحول دیدن و هنر و طبیعت را در تغییر و تکوین مداوم دریافت کردن.
افلاطون پونسیس (شعر، تولید، ساخت) و تخته (هنر) را بهطور کلی فرایندی که چیزی را از نیستی به هستی برمیکشد تعریف میکرد و لاشایی هنر را با سیرورت هستی و زایش و پویش مدام آن پیوند میدهد. در کارِ لاشایی آفریدن به معنای بودنی متحول، شدنی مدام و زایشی پیاپی است، عنصر مشترکی میان هیئت و خالق و اثر (طبیعت، زن و هنر). اگر با استنباط نشانه شناختی هنر را نشانهیی بدانیم که از موضع اثبات و نفی با روایتها و انگارههای پیش از خود رویاروی میشود، آثار لاشایی در راستای نفی نگاهِ عادت زدهی ما به طبیعت و در آویختن با بداعتهای کاذب مفاهیم، خلق شدهاند.
پذیرش نظم موجود با بدهیی انگاشتن دادههای قالبی و رایج پیوند دارد، اما هنرمند خلاق در چنین جهانی و در جهانی بیتناقض چیزی جز اشیاء و انگارههای مسخ شده نمیبیند. شدن حاصلِ تناقض است و معنایی جز برگذشتن و فاصله گرفتن از وضع موجود ندارد پس آفرینش هنری ساختنی مبتنی بر رخداد است و لاشایی بر همین اساس کارش را با حرکتهای اتفاقی لکهها و در هم دویدن پیشبینی نشدهی رنگها میآغازد. اما این نوع روی کرد به هنر در نگاهی عمیقتر بر زنجیرهیی از حرکتهای مکمل و متوالی مبتنی است که از کنشهای مداوم ساختن و انهدام شکل میگیرد و اثر هنری از منشِ درونی طبیعت – و نه از صورت ظاهری آن – تأثیر میپذیرد.
شعر گونهگی نقاشیهای لاشایی بیشتر از آنرو است که نقاش در کالبدِ رنگ و خط همان امکانات گوناگونی را میشناسد که شاعر در واژهها و زبان سراغ دارد و همانگونه که کلام میتواند بسترِ ناآشنایی و تاویل و تامل باشد و رهیافتهای معنایی تازهیی را برانگیزد رنگها و خطها و سایهها نیز برای نقاش چنین کاربردی دارند یعنی مثلاً رنگها یا فشردهگی رنگ سایهها جزیی از منش درون تصویر است و همان حس آشنایی را بر میانگیزد که ما از خیسی یا خاک خوردهگی اشیاء در طبیعت داریم اما به دلیل دور بودن از نسبتهای استادی بسیار تأویل پذیرتر و خیالانگیزتر است. در کارِ لاشایی رویدادهای خلاقانه، بازتابِ امکانات دیداری نهفته در خودِ رنگ ماده و یا اجراء و عوامل سازندهی متن است. نقاش در کاربرد این مواد ویژهگیهای بالقوهی آنها را از طریق برخوردهای حسی با خط و رنگ گسترش میدهد. …
۰ دیدگاه
هنوز بررسیای ثبت نشده است.