کریستین بولتانسکی نمونهی بارز هنرمندانی است که آمیزه غریب احساس و هوشاند. شعور بولتانسکی به وضوح در گفتوگویش هویداست. شعوری ماحصل تکرار صرف نتایج فکری فلاسفه و نظریهپردازان و جوّ نظری حاکم نیست. بلکه استدلالهای او و تحلیل معنایی آثارش، از نوعی تأمل و تجربهی شخصی و فرآیند آن نشان دارد.
شاید همه اینها از طرفی قابلیت جذاب آثار او، برخاسته از گزینش درست و پرورش سنجیده «ایده مرگ» باشد.
در این جستار کوشیدهایم با مقالات “از زندگی ناممکن تا زندگی نمونه”، “در معبد” با برگردان مهدی نصرالهزاده و “تأملاتی در باب مرگ” تا حد امکان با دغدغههای تصویری این هنرمند فرانسوی آشنا شویم.
در متن نخست نگارنده معتقد است کریستین بولتانسکی را نمیتوانیم بدرستی بفهمیم. مگر اینکه او را در این بافت قرار دهیم: بخش قابل ملاحظهای از آثار او، دست کم از نخستین مراحل تا ۱۹۷۵، مبتنی هستند بر داستان زندگی او. بازسازی عناصری که زندگی او را بر ساختهاند. از آغاز تا پایان. همچون زندگی یک قدیس سکولار نیازی به این نداریم آنچه را که در این آثار اتوبیوگرافیک آمدهاند، کاملاً همانطور که هستند بپذیریم. …
“در معبد” متنی است که در آن به تحلیلی یکی از آثار بولتانسکی تحت عنوان “معبد” که درواقع سازهی یادبود کودکان دیژان است پرداخته شده است.
متن “تأملاتی در باب مرگ” شامل گفتوگویی با کریستین بولتانسکی است. بخش از این گفتوگو: «من واقعاً فکر میکنم که هیچکس نیستم. اگر شما به عنوان هنرمند کار میکنید خودتان را نابود میکنید. هر چقدر بیشتر کار کنید کمتر زندگی میکنید و هر وقت که مصاحبهای میکنید در واقع بخشی از شما محو و ناپدید میشود. وحشتناک است ولی میتواند چیز خوبی باشد. چرا که خلق هنری از زندگی کردن آسانتر است، این انتخابی است که باید در زندگی به آن دست زد.»