
حکایت بوق حمام و تولد مش صفر (منوچهر صفرزاده)؛
لنکران زادگاه جدّ پدری و مادری من است. آن طرف ارس و آستارا در خط ساحلی جنوب غربی خزر.
زمان فتحعلیشاه آنجا افتاد دست روسها. لنکران جزو تالش حساب میشد و تالشیها هم دوزبانه هستند، هم به ترکی و هم به تالشی صحبت میکنند. خانوادۀ من بیشتر ترک زبان هستند. خلاصه پدرِ مادرم که من دیدهام و خیلی هم دوستش داشتم در سبزهمیدانِ تهران بلورفروش بود. خاطرات خوش من از کودکی همه به بازار و مغازۀ پدربزرگم و… برمیگردد.
بازار برای من یک مجموعۀ رنگی عجیب و غریب بود: بازار بلورفروشها، تیمچه حاجبالدوله، بازار کفاشها که یک سرش به سبزهمیدان میخورد و یک سرش به ته بازار فرش فروشها. کاروانسرای امیر و مرکز فرش فروشهای فعلی که یک زمانی قبرستان آقاسید ولی بود و روبروی قبرستان هم امامزاده زید بود که بغلش بازار کیلوئیها بود که پارچه کیلویی میفروختند… ته بازار کفاشها کوچهای بود به نام گلستان. در آن کوچه حمامی بود که وقتی روشنش میکردند بوق میزدند: ایهاالناس بیایید برای غسل. یک روز صبح بوق زدند و پدرم باید میرفت به حمام. من آنجا با آن بوق حمام متولد شدم. سال ۱۳۲۲ بود…
***
حکایت روز اول مدرسه رفتن و کتک خوردن و نقالی شنیدن؛
نسل من که الان بیش از ۶۰ سال دارد بین دو جهان نو و کهنه بچگیاش را گذرانده. چون اصلیت خانوادۀ ما تالشیهای لنکرانی هستند و آنجا هم افتاده بود دست روسها – کمی زودتر با مسائل جهان نو آشنا شدیم. زیر کرسی نمینشستیم. به جایش بخاری داشتیم. پشت میز غذا میخوردیم، برق داشتیم و بچهها که به دنیا میآمدند عکس میگرفتیم و رادیو داشتیم. از رادیو صدای آواز میآمد. صدای رادیو، باغی از خیال هزار رنگ بود که منو با خودش میبرد. سینما هم همینطور باغ بود. خیال بود. دائم به امید این بودیم که پولی جمع کنیم، پدر رو راضی کنیم، دائیرو راه بیندازیم، التماس کنیم تا ما رو یک سینما ببرن. اینها جهان نو بود.
جهان کهنۀ ما قهوهخانهها بود. آبانبارها و سقاخانهها. محلهمان بود و معرکهگیرها و پهلوانها و نقالها. اما اولین خاطرۀ من از آن نقالها برمیگردد به اولین روز رفتن من به مدرسه که همان روز اول هم کتک خوردم. بنده در تمام طول زندگیام به ناحق کتک خوردهام. داستانش هم بامزهست. تویِ مدرسه داشتیم با یکی از بچهمحلها بازی میکردیم، خورد زمین سرش شکست. گریه کرد و رفت پیش ناظم گفت صفرزاده ما رو زد. دروغ گفت. ناظم هم تویِ اون پائیز سرد ۵۰ سال پیش چهار تا چوب زد به دستم. هنوز دردش را حس میکنم.
موقع برگشتن هم مسیرم رو عوض کردم و کلی راهم دور شد چون یارو پدرش پاسبون بود. فکر میکردم میره به باباش میگه و اون هم ما رو سر راه میگیره میبره کلانتری، با درد دست رسیدم خونه دیدم مادرم دم در وایساده و عصبانی که چرا دیر اومدی. ولی من چشمم افتاد به ته کوچه که شلوغ بود. ته کوچه یک باغ بود به نام باغ رحمت که میرفتیم توش کدو میدزدیدیم. به مادرم گفتم اونجا چه خبره. گفت: نمیدونم . معرکهست. رفتم تو. یک تکه نان سنگک گرفتم دستم و دویدم. دیدم بله. پرده خوانی «انتقام مختار ثقفی» است از دشمنان امام حسین. شمر رو گذاشتن تو دیگ و دارن میجوشوننش. یزید رو هم شمع آجین کردن. دست چپ پایین پرده جهنم بود و دست راست بهشت.
نقال درویشی بود با شال سبز و یک چوب کوتاه: این که میبینید شمره… شمر همون کسیست که سر نازنین امام رو برید. این که میبینید بالای تخت نشسته مختار ثقفیست… (حالا حوصله ندارم گاهی که با حوصله میشم تعریف هم میکنم برای من خیلی عجیب بود. تمام داستان را میدیدم و سوزش دستم کاملا فراموش شده بود. عصر که شد موقع نماز بساطش را جمع کرد. گفت: یک نفر چراغ مجلس ما رو روشن کنه. مثل اینکه هیچ کسی به اون بیچاره پول نداد. من خیلی ناراحت شدم.