بخشی از مقاله:
بعضی از کارهای هنری را ارزشمند میدانم و به آنها احترام میگذارم ولی دوستشان ندارم با سلیقهام جور درنمیآیند. بعضی دیگر را تحسین میکنم ولی آزارم میدهند. بعضی دیگر را دوست دارم و از دیدن آنها لذت میبرم – و بعضی دیگر رویم تأثیری خاص میگذارند. گاهی هم پیش آمده که اثری که فاقد ارزش هنری بوده مرا به سوی خود کشانده و جلبم کرده و از این بابت پیش خودم خجالت کشیدهام، ولی بعد متوجه شدهام نوری یا رنگی یا موضوعی در آن، مرا به یاد حسی یا خاطرهای انداخته که برایم مهم بوده. منظورم این است که این مسئله برمیگردد به شکل خاص زندگیمان، به خاطراتمان، آرزوهایمان، کمبودهایمان و بسیاری مسائل دیگر. پس فرق است بین انتخاب کاری که با آن ارتباطی خاص برقرار میگنیم یا اینکه آن را در زمرۀ آثار برجسته هنری میدانیم.
شاید فکر کنید که با نوشتن این مقدمه خواستهام شما را برای رودررو شدن با کار یک نقاش بازاری آماده کنم. ولی نه، اینطور نیست. روزی به دیدن نمایشگاهی از کارهای هنرمندان اروپایی رفته بودم. نمایشگاه بزرگی بود. در سالنهای مختلف میچرخیدم و کارها را در ذهنم بررسی میکردم: چرا خوبند، چرا بدند، چطور کار شدهاند، هنرمند چه فکر میکرده… ذهنم خسته شده بود و احساس میکردم از دیدن این همه کار ارضاء نشدهام. ناامید شده بودم.
به سالن آثار دائمی موزه رفتم و ناگهان در مقابل اثری از مارک روتکو میخکوب شدم. چند لکه سیِنا، نارنجی و مشکی روی زمینهای از قهوهای تیره. این اولین برخورد من با این کارِ روتکو نبود. قبلاً هم یکبار با دیدن پوستری از همین کار در فروشگاه موزهای در نیویورک همین احساس را پیدا کرده بودم. هر دوبار حسی غریب در من به وجود آمده بود، حسی که هنوز در من باقی مانده، با همان شفافیت و قدرت.
در آن لحظه که در موزه روبروی این کار مارک روتکو ایستاده بودم، تمام فکرهای چند ساعت پیش بیهوده به نظرم رسید.