در دوره‌ی دانشجویی از طراحیِ مدلِ زنده چندان خوشم نمی‌آمد. به‌ضرورت انجام می‌دادم، چون برای یادگیریِ تناسب و حجم‌پردازی مهم بود؛ اما فکر می‌کردم برخورد ما با مدل زندهْ مثل اشیا در نقاشی طبیعت بیجان است. مثلاً دانشجوها به مدلی علاقه داشتند که بتواند مدت زیادی تکان نخورد و دیدن چنین مدلی که مثل مجسمه بی‌حرکت می‌‌نشست برایم عجیب و حتی قدری آزاردهنده بود؛ خودم را جای او می‌گذاشتم و معذب می‌شدم! در عوض می‌خواستم از دوستانم و کسانی که می‌شناختم طراحی کنم.

احتمالاً کم نیستند نقاشانی که با من موافقند چون تصور می‌کنم این نکته جهت‌گیری مهمی را در مورد نقاشی پرتره، و به‌طور کلی نقاشی از فیگور، بیان می‌کند. وقتی شخصی را می‌بینیم او را فوراً و حتی ناخودآگاهانه در درون بافت اجتماعی و رفتاری تعریف می‌کنیم: جنسیتش چیست؟ چند ساله است؟ کار و بارش چیست؟ نوع پوشش و لباسش متعلق به کدام گروه اجتماعی است؟ رفتارش دوستانه است؟ یا بی‌تفاوت و یا خصمانه؟ همه‌ی ما در چند ثانیه‌ی اولِ برخوردمان با یک فرد، او را ارزیابی می‌کنیم، «زبان بدن» او را می‌فهمیم و نوع خاصی از واکنش را در برابرش نشان می‌دهیم. انسان‌ها برخلاف اشیا، فاعل شناخت و صاحب احساسات و عامل اراده‌اند. به‌همین دلیل برخی از فلاسفه اعتقاد دارند، ما آدم‌ها را از طریق فرآیندی که نامش را «همدلی» (empathy) گذاشته‌اند می‌شناسیم؛ که به معنای بازآفرینی خیالیِ تجربه‌ی دیگران است. ما بدنِ آدم‌ها، یعنی وجه مادی و جسمانی آن‌ها را، مثل اشیا، به‌ طور مستقیم می‌بینیم، اما روح و روان‌شان را به‌ نحو غیرمستقیم درک می‌کنیم؛ انگار خودمان را در بدن دیگری، به جای دیگری قرار ‌دهیم و با او «جفت شویم».

برای دسترسی به محتوای کامل روی دکمه زیر کلیک کنید.