اولین بار که لنارت اندرسون۱ را دیدم تابستان ۱۹۶۸ بود. به خاطر بیماریام در فصل بهار، چند واحد از دورۀ کالجم را نتوانسته بودم بگذرانم و برای همین در یک ترم تابستانه با موضوع نقاشیْ در دانشگاه بوستون ثبتِ نام کردم که در محل برگزاری جشنوارۀ موسیقی تنگلوود۲ در لنوکس۳ ماساچوست برگزار میشد. اغلب خاطراتم از آن تابستان، تابستانی که مسیر زندگیام را عوض کرد، سرشتی بصری دارند: فضای زیاد و نورِ نرمِ طبیعی داخلِ آن کاهانباری که نقش کارگاهمان را داشت؛ مدلِ مومشکیِ ما که در اواخر زندگیِ ماتیس برای او هم مدل شده بود؛ دانشجویان دانشگاه بوستون که در ساعات استراحت، نسخههایشان از کامو و نیچه و فلاسفۀ یونانی را در میآوردند که بخوانند؛ و البته پرهیبِ بلند و دیلاق معلممان، خودِ لنارت، که برای تماشای مدل، چشمانش را باریک میکرد و دوباره بر میگشت سَر پالت تا رنگها را ترکیب کند. آن تابستان، لنارت تصمیم گرفته بود که همراه دانشجوها نقاشی کند و خیلی کم حرف میزد. به نظرم سکوتش غیرعادی بود اما برای تازهکاری مثل من هیچ چیز به اندازۀ نقاشی در بغلدستِ او و مشاهدۀ دستهاول از شیوۀ کارش مفید نبود. یادم میآید که اولبار وقتی تودههای درهمآمیختۀ رنگ را روی پالت او دیدم متعجب شدم: چطور رنگها میتوانستند آن قدر ظریف، آن قدر زیبا و آن قدر بینام باشند؟ آن تابستان همه چیز برای من در حکم کشف و شهود بود. تازه با هستۀ تعالیم او یعنی مفهوم «تُن» [رنگمایه۴] آشنا میشدم و «تُن» یعنی محل زندگی یک رنگ در طیفی از سفید تا مشکی. وظیفۀ ما به عنوان نقاش این بود که حقیقت و زیباییِ روابط تُنال را که در جهانِ ظواهر آشکار میشوند کشف کنیم و بعد معادلِ این تُنالیته را در رنگ پیدا میکنیم. هر روز ساعتها از او تقلید میکردیم. انگار تازه چشمبند از روی من برداشته بودند و برای اولین بار دنیا را میدیدم. وقتی هم کار نمیکردم، وقتی بیرون کارگاه در زمینهای تنگلوود قدم میزدم یا در چشماندازهای اطرافم در برکشر رانندگی میکردم، همه چیز برایم جهانی میشد از روابط تُنال [رنگمایهای]، جهانی از نقاشیهایی که منتظر ساخته شدناند. شبها به کتابخانۀ عمومی لنوکس میرفتیم که (اگر از عبارت امیلی دیکینسون قرض بگیرم) یک پاتوق «انگلستانی جدید۵» بود با آن اتاقهای مطالعۀ راحت و کتابخانۀ هنری عالی. نسخههای چاپ دوور۶ «هاثورن در باب نقاشی۷» را بارها میخواندیم و غرق میشدیم در آثار دیکینسون، کورو، دوگا، سزان و ماتیس. در انتهای تابستانِ تنگلوود، تصمیم گرفته بودم که باقی عمرم را وقف نقاشی کنم. آن تابستان، «میگساری۸» اثر لنارت در نمایشگاهی با دیوارهای شیشهای در ورودی زمینهای تنگلوود به نمایش درآمد. به جز کاری که در کلاس میکرد، اولین نقاشی لنارت بود که میدیدم و بعدها هم بارها این نقاشی را در خانهاش در بروکلین دیدم. به این علت که این نقاشی (چنان که بعدها برایم توضیح داد) خیلی آسان برایش رخ داده بود، از این حیث واجد معنای خاصی شده بود و تصمیم گرفته بود آن را برای خودش نگه دارد. بعدها این نقاشی مایۀ الهام «قصاید۹» شد. یک بار به لنارت اشاره کردم که سه معیار الیزابت بیشاپِ شاعر برای ارزیابی کیفیت شعر انگار به خوبی برای ارزیابی نقاشی هم به کار میآید: دقت، خودانگیختگی، و راز. تازه میفهمم که چه اندازه این معیارها با «میگساری» سازگار است: دقتِ نسبتهای فیگورها و درستیِ فضایی که در آن اقامت دارند، از پیشزمینه بگیر تا دورترین درختها، خودانگیختگی ضرب قلممو، چنان آزاد که احساس نور و حرکت را با خود حمل میکند، و حسِ تعریفناپذیرِ راز، نوعی جهانِ پنهانیِ صور و اشکال، چیزهایی که دانستهاندْ در کنار چیزهایی که دانسته نیستند. لنارت اندرسون، میگساری، ۱۹۵۶م. لنارت اندرسون، عشرت رویایی، ۷۷-۱۹۷۶م. در خانهام در ورمانت اینک یک طبیعت بیجان از لنارت آویزان است. به جز عشقم نسبت به زیباییِ خوددارانۀ رنگمایههایش که هماهنگی دقیقی دارند، برای من این نقاشی واجد یک اهمیت شخصی نیز هست، چون در سال ۱۹۶۸ کشیده شده، یعنی همان اولین سالی که یکدیگر را ملاقات کردیم. مرا یادِ یک طبیعتِ بیجان در سالهای بعد میاندازد که مشخصاتِ آن پارچ اتروسکیمآبی را که از سفرش به ایتالیا آورده بود بازتاب میداد. این نقاشی بعدی خیلی استادانهتر است و صورتها وضوح بیشتری دارند، و جزئیاتش هم با ظرافت بیشتری دقیق از کار درآمدهاند. آن طبیعت بیجان اولی که بر دیوار خانهام اینجا آویخته اما در خود کیفیتی دارد حاکی از جستجو، آزمون، نوعی حسّ کنجکاوی که برایم هوسانگیز است.سال ۲۰۰۸ از خانهام در ورمانت با دوست نقاشم، یینگ لی۱۰ به کالج جزیرۀ استیتن۱۱، برای دیدنِ نمایشگاهی از لنارت سفر کردیم. تماشای این آثار در کنار یینگ برایم جالب بود چون میخواستم ببینم کسی که دانش عمیقی از نقاشی کلاسیک چینی دارد و برای ضرب قلمموی آن ارزش قائل است چه نگاهی به کارهای لنارت میکند. همینطور که نقاشی به نقاشی پیش میرفتیم، هر دو شیفتۀ ضرب قلمموی لنارت شدیم: حساسیتش، تنوع خارقالعادۀ لکههایش، و این که چطور حتی در کوچکترین واحدهای دارای جزئیاتِ دقیق هم سرزندگیاش را حفظ میکند. مدت زیادی را صرف تماشای «پرترهی متیو دولین۱۲» کردیم، که بارها و بارها برگشتم و این نقاشی را دیدم. لنارت اندرسون، پرترهی متیو دولین، ۲۰۰۱ م. در اواخر دهۀ ۱۹۷۰ در کالج بروکلین سر کلاسهایش حاضر شدم و قبل از این که به ورمانت بروم، لنارت از من خواست تا به عنوان مدل پرترۀ کارش بنشینم. کارگاهش، فضایی دوستانه با صندلیهای راحت برای مهمانان و انباشتی از انبوه اشیاء در طبقۀ نورگیرِ بالای خانهاش با نمای سنگ قهوهای در بروکلین قرار داشت. انباری از موسیقی و قفسههایی از کتابهای هنر در آنجا بود (و همیشه هم مشتاق بود دیدهها و شنیدههایش را به اشتراک بگذارد)، روی دیوارها نقاشی بود و حتی نقاشیهایی را به تاقچۀ شومینه تکیه داده بود. روی میزها، نقاشیهای طبیعت بیجان گذاشته بود و دیوارها را شلخته با کپیها و کارتپستالهای نقاشیها به کمک پونز پوشانده بود: کلهای از جوتو، طبیعت بیجانی از سزان، شلاقزنی۱۳ از پییرو. نشستن به عنوان مدلِ او فرصتی به من میداد که همۀ این جزئیات را در خودم ثبت و ضبط کنم. هیچ وقت از مطالعۀ پالت رنگ او خسته نشدم: زنگار زیبای سطح چوب که بعد از هر جلسه با ظرافت تمیز میشد، رنگها به نظم و ترتیب بر لبۀ آن نشسته بودند. از قلمموهای ارزانِ موی کوتاه که اغلب خیلی بد و بیقواره فرسوده شده بودند استفاده میکرد و این که چطور به آن جزئیاتی میرسید که در کارش بود همواره موجب تحیر من است. کوبندهترین کشف و شهودم از مشاهدۀ او در حین انجام کار، نحوۀ حرکت بدنش در حین نقاشی بود. انگار با بوم به ظرافت شمشیربازی میکرد و قلممو هم شمشیر باریکش بود و هر نیمنگاهی که به موتیف میانداخت، منجر به ضربۀ ماهرانهای بر روی بوم میشد. از سرزندگی، حساسیت و حسانیتِ ضربِ قلمموی او که در آثار متعددش پیداست، چیزهای بسیار دستگیرم شد. بعد از این که در سال ۱۹۸۵ به ورمانت نقل مکان کردم، همچنان لنارت را سالی چندبار میدیدم و این تا زمان مرگش ادامه داشت. در سالهای اولیه، با یکی دو طبیعت بیجانی که این اواخر کشیده بود به سراغش میرفتم و ازش میخواستم نقدشان کند. اکراه داشت که به نقش معلمی ادامه بدهد و من مجبور بودم وادارش کنم. در نهایت، لطف میکرد و حرفش را میزد و من هم با ایدۀ جدیدی برای کار کردن به خانه میرفتم تا بار دیگری که ملاقاتش کنم. وقتی نظر میداد کلماتش را به دقت انتخاب میکرد، کوتاه میگفت اما پرمایه بود، و بیش از آن که داروی کند، انگار که مشاهدهای عینی در اختیارم میگذاشت. اغلب، تشویقم میکرد تا با دقت بیشتر به تنوع لبهها بنگرم، به سرشت روشنیهای تصویر، به روابط جزئیات با کل. اول پیشنهاد میکرد که سمتِ سایۀ یک شیء را ببینم و سایهای را که انداخته به شکل یک «تُن» [رنگمایۀ] واحد ببینم. به طور کلی، توصیه میکرد از «تُن»های [رنگمایههای] میانی شروع کنم و ابتدا شباهتِ رنگمایهها را ببینم و بعداً به تفاوتها دقت کنم. اغلب تاکید داشت که در مراحل اولیۀ نقاشی، ساختار مستترِ ارزشها مهمتر از دقت رنگهاست چرا که این دومی را بعدتر میشود بهبود بخشید. توصیه میکرد تا جایی که ممکن است از قلمموهای بلندِ ارزان و موی کوتاه استفاده کنیم که ترجیح خودش بود تا از تنگی و شلوغی خاصی که میتوانست از قلمموهای گرانِ موی سمور (که دیگر به آنها وابسته شده بودم) حاصل شود اجتناب کنم. یک بار گفت رنگی که به کار رفته «لاغر» به نظرش میرسد و هنوز این نظر ذهنم را رها نمیکند. یکی از حرفهای مختصر و مفیدِ مورد علاقهاش این بود که «به مکان فکر کن، نه شیء.» سالها طول کشید که منظورش را بهفمم. لنارت اندرسون، طبیعت بیجان با میوه، گلدان و لیوان لنارت اندرسون، طبیعت بیجان با روشویی ویکتوریایی، ۱۹۶۷م. وقتی به سراغ لنارت میرفتند، برای دانشش بود، نه برای تحسین و تمجیدش که خیلی هم کم از او سر میزد. یکی از قصههای محبوبم از این نظر، به یکی از نمایشگاههایی بر میگردد که مربوط میشود به آخرین دفعاتی که میتوانست به نمایشگاهم سر بزند. وقتی کار را دید، به من گفت، «این نقاشیها خیلی قشنگاند سوزان.» از این تمجید غیرمترقبۀ او به شدت مبهوت شدم چون هیچ وقت دیگر چنین چیزی به من نگفته بود. پیش از آن، نقاشیهای ولاسکس را میدیدم که یکی از محبوبترین نقاشانِ لنارت بود اما تازه همین اواخر است که کاملا ارزشش را فهم کردهام. من که از تحسین او کمی مغرور و دلگرم شده بودم، گفتم، «آخر این اواخر ولاسکس را زیاد دیدهام.» و او جواب داد، «سوووووزان [به شیوۀ خاص خودش عادت داشت هجای اول اسم مرا از بابِ تحبیب بکشد] این نقاشیها هیچ ارتباطی به ولاسکس ندارند!» و البته حق با او بود. لنارت اندرسون، پرترهی سوزی پترسون، ۱۹۵۹م. بعد از این که به کارگاهش سر میزدم، اغلب برای شام به محلۀ بروکلین میرفتیم. مثل وقتی که در کارگاه یا در گفتوگوهای مکرر تلفنی صحبت میکردیم، موضوع بحث تقریباً همیشه فقط نقاشی بود؛ ولاسکس نقاشی منحصر به فرد بود! دگا نقاشی شکستخورده بود! ماتیس نقاش تُنال بود! وقتی از این حرفهای بحثبرانگیز میزد، نه فقط موضوعی تکاندهنده برای فکر کردن در اختیار شما میگذاشت، بلکه هرگونه میل و رضامندی به چارچوبهای متعارف در تفکر خودش در باب نقاشی را هم به چالش میگرفت. از این خصوصیت او بسیار خوشم میآمد که چطور فرضیات خودش را هم زیر سوال میبرد و کلیشهها را میشکست. آخرین باری که لنارت را دیدم، تابستان قبل از مرگش بود. بعد از تماشای کارگاهش، میخواست مرا به یک رستوران یونانی جدید در محله ببرد. آن روز به نظرم متفاوت میرسید و از نظر جسمی بسیار شکننده بود. لنارت سالها با سرطان زیسته بود و به خاطر نابودی لکۀ زرد چشمش عملاً از چشمانش کاری بر نمیآمد با این حال این چیزها چندان به گفتوگوی ما کشیده نمیشد و چنان که موجب تحیر همیشگی من بود، هیچ تأثیری هم روی زندگی نقاشانهاش نداشت. تا جایی که من میفهمیدم، هر روز تا آخرین هفتههای زندگیاش از پلههای خانهاش به آن کارگاه نورگیرش بالا میرفت. در این سالهای دراز رفاقتمان، بارها از همسرش باربارا یاد کرده که در سال 2002 بر اثر سرطان درگذشت و همین طور از فرزندان و نوههایش، که عاشق همه بود؛ اما موضوع گفتگوهای ما تقریباً همیشه نقاشی بود، برای همین آن شب وقت شام بسیار متعجب شدم که خیلی عامدانه از همسرم مایکل پرسید که او هم در نوامبر سال گذشته بر اثر سرطان فوت کرده بود. انگار از قبل فکر کرده بود که چنین صحبتی بکند. میخواست بداند چطور این اتفاق افتاده و از آن زمان تا به حال، تنها بودنم چه حسی برایم داشته است. درست یادم نیست که چه جوابی به این تغییر موضوع گفتوگویمان به بحثی شخصی دادم که او شروع کرده بود، اما یادم هست که آن شب ذهنِ ما یک تماس دیگر هم داشت؛ بعدتر وقتی بیرون ایستاده بودیم برای خداحافظی. وقتی برگشتم که به سمت مترو بروم، حسی قوی به من میگفت که دیگر او را نخواهم دید. لنارت اندرسون، خودنگاره با پای سیب، ۱۹۶۹م. لنارت اندرسون، پرترهی سوزان جی. والپ، ۱۹۷۸م. چند ماه پیش که شروع کردم خاطراتم از لنارت را بنویسم، نقاشی دیگری از او، «درخت در چشمانداز۱۴» از نیویورک رسید که در خانهام جا بگیرد. این نقاشی روزگاری در کارگاه او آویخته بود و سالها بود که آن را میشناختم و دوست میداشتم. نقاشی کوچکی بود (۸ در ۱۱ اینچ) اما روح بزرگی در آن بود. در جزیرۀ یونانی هیدرا نقاشی شده بود. آن را روی یکی از معدود دیوارهای بزرگ خانهام آویختهام که دور تا دورش هیچ چیزی جز فضای خالی نیست. وقتی دوستانم به دیدنم میآیند، آنها را میبرم به سمت این دیوار و نشانشان میدهم. همه چیز را با هم دارد: دقت، خودانگیختگی و راز. یک یادآورِ هرروزه از آن چه نقاشی میتواند باشد. لنارت اندرسون، درخت در چشمانداز، ۱۹۵۹م. واشنگتن، ورمانت، می 2021 منبع: Lennart Anderson: A Retrospective Book by Martica Sawin / 2021 تصاویر از سایت لنارت اندرسون: https://www.lennartanderson.com/ 1. Lennart Anderson2. Tanglewood3. Lenox4. Tone5. New Englandy6. Dover7. Hawthorne on Painting8. Bacchanal9. Idylls10. Ying Li11. College of Staten Island12. Portrait of Matthew Devlin13. Flagellation14. Tree in landscape
فرم و لیست دیدگاه
۰ دیدگاه
هنوز دیدگاهی وجود ندارد.