بخشی از مقاله:
یک روز فوقالعاده سرد، هوای آپر ایست سایدِ منهتن پر از ابرهای دودِ برخاسته از دودکشها و خشکشوییها، دود برخاسته از لولهی اگزوز تاکسیهای معطّل، اعلانها و پرچمهای رقصان در باد، و دستههای کبوتران. در اینجا، بر روی پلههای موزه، دستهای از آنها بهیکباره تصمیم میگیرند به هوا بلند شوند، صدای برخاستنشان شبیه هیچ چیزی نیست مگر احتمالاً صدای صفیرمانندی که یک اجاق گازی تولید میکند، وقتی شعله بهیکباره درمیگیرد؛ فقط در مورد پرندگان، به دنبال مکش ناگهانی هوا صدای بالبال زدنهای ریتمیکی میآید که تقریباً به محض اوج گرفتنِ دستهی کبوتران در آسمان محو میشود. صدای برخاستنشان لابهلای ستونهای قرص و محکم موزه و درهای سنگین آن پژواک مییابد، همانگونه که در پلکان عریضی که در آن حتی در سرما نیز آدمهایی را میبینی که دارند سیگار میکشند و بر روی هیکلهای سرمازدهشان این پا و آن پا میشوند، چوبشور میخورند و روی لیوانهای قهوهی کاغذیِ آبی و سفیدشان خم شدهاند. من کمردرد دارم، خستهی سفرم، و همهی اینها هیچ نیست، چون کل این صحنهــ همهمه و ازدحام بر روی پلههای موزه، که به نظر میرسد کلّ روز با اختلاط و تعجیل، با گردِ هم آمدنها و ترک کردنها، زنده استــ برای من با حرارت و گرما درآمیخته، چون من عاشق یک نقاشی شدهام. هرچند به نظر نمیرسد که این اصطلاح وافی به مقصود باشد، واقعاً نهــ بهتر است بگویم که به درون مدار یک نقاشی کشیده شدهام، به خودم اجازه دادهام که با جاذبهی تصادفیای که رفتهرفته به چیزی زورآورتر تبدیل شد به درون سپهرش کشیده شوم. من حیات و نیروی ارادهی نقاشی را حس کردهام؛ من آنجا بند شدهام، امر شدهام، تعلیم گرفتهام. و نتیجهی نهایی، حاصل نگریستن و عمیق شدن در سطح لبریزش آنقدر که توانستم نگاه کنم، عشق است، که مرادم از آن حسی از لطافت تجربه است، حسی از صمیمیتی ویژه در قبال چیزهای جهان. آن حس وقتی از راهرو تاریک و سنگی موزه گذشتم، با گلدان پُر و عظیمی که سایهاش بر روی میز اطلاعات موزه در مرکز اتاق افتاده بود، و به درون روشنایی یکبارهی زمستانیــ روشنایی خاکستری منهتن در ماه ژانویهــ به سمت پلههای موزه قدم گذاشتم، با من باقی مانده است. آنجا، با گام نهادن به بیرون، به درون روز، جایی که در آن هیچ چیز، آنطور که در موزه هست، قاببندی نشده یا محصور نگشته است، بهیکباره آن حس صمیمیت و اتصال که احساس کرده بودم زبانه میکشد…