بخشی از متن:
با پیکرسازی فرانسوی انس و الفتی داشتم. گاه بگاه فرصت و فراغی دست میداد که با هم بنشینیم و در باب هنر گفتگو کنیم. روزی سخن از این در بمیان آمد که هنرمند تا کجا نیازمند استادست و هنر تا چه پایه آموختنی است. دوست هنرمندم گفت: من بیست سال پیش استاد کار کردم و باقی عمر همه را باید بکوشم تا هرچه آموختهام فراموش کنم.
گفتم: مگر از آنچه در مدرسه آموختهای پشیمانی و فرا گرفتن اصل و قاعده را در هنر بیهوده میدانی؟
گفت: نه، بیآنکه کاری نمیتوان کرد. استاد حاصل تجربه هزاران هزار هنرمند را که در طی قرنها رنج برده و کوشیدهاند همه را در مدتی کوتاه به ما میآموزد. کدام نابغه است که بتواند همه این نکتهها را بتجربه خویش دریابد، و اگر نیز چنین کسی باشد چرا باید عمر و همت خود را در این کار صرف کند که آزمودهها را از نو بیازماید؟ اگر این تجربهها با واسطه رهبر و استاد از نسلی به نسل دیگر منتقل نمیشد پیشرفت و کمال یا میسر نبود یا بسیار کندتر از این انجام میگرفت.
گفتم: پس چرا میکوشی که آموختهها را فراموش کنی؟
گفت: نمیدانی که چه رنجی است؟ خیال پیکری در خاطرم میگذرد. به کارگاه میروم و در بروی خود میبندم. پاره سنگ آماده است. تیشه را برمیدارم و بر سنگ میزنم، در شوق و امید آن که صورت خیالم از سنگ بیرون بیاید و بر من جلوه کند. اما ناگهان، در میان کار، نومید و دلسرد دستم فرو میافتد. میبینم که آنچه پدیدار میشود پیکر خیال من نیست. نقشی است از پیکری که در کارگاه استادم بود. خیال خیال من است اما عاجزست از اینکه پدیدار شود. آنچه در کار جلوهگری است خیال استاد من است. مگر دست اوست که تیشه میزند؟ اگر اندکی دیگر بهمین روش کار کنم هر که ببیند میگوید: این یکی را از کارهای آن استاد تا اکنون ندیده بودیم. کسی نمیاندیشد که دیگری ـ که منم ـ در این کار رنج برده است. در نمییابد که خیالی دیگر ـ خیال من ـ ما در این پیکر بوده است. پس حاصل رنج من چیست؟ اگر مراد اینست با کوششی کمتر بدان میتوان رسید.
تیشه را بکناری میگذارم و بگوشهای مینشینم. میکوشم که خیال خود را هرچه روشنتر و صریحتر در ذهن رسم کنم. آنگاه شیوه استاد را در پیکرتراشی بیاد میآورم. میکوشم تا هر جنبش دست او را در خاطر بگذرانم و تجزیه کنم و ببینم کدام جزء آن اصلی است که پیروی باید کرد و کدام جزء شیوه و طرق کار خاص اوست که دیگری نمیتواند تکرار کند مگر آنکه مقلد شناخته شود. اما این کار رنج و کوشش بسیار میخواهد. در هر مورد باید در اندیشه دو نکته باشم: یکی آنکه چه بکنم و دیگر آنکه چه نکنم. برای آنکه از این دشواری بپرهیزم اغلب میکوشم که طرح و قالب کارم با کار استادان یکسان نباشد. آنچه را که ایشان کردهاند اصلاً نمیکنم. هر حرکت و جنبشی را که استاد به کالبدی داده است بکنار میگذارم. یا به همان کالبد حرکتی دیگر میدهم یا آن حرکت را در تنی دیگر پدید میآورم. خلاصه آنکه قالب کارم را همیشه نو میکنم تا از تقلید ناخواسته دور باشم.
گفتم: شیوهای را که پیش گرفتهای میپسندم و ممکن است که این روش ترا از تقلید بازدارد. اما در این طریق ضامن زیبائی و کمال هنر تو چیست؟
مقصود مرا درست درنیافت.
گفتم: از آنچه میگوئی چنین برمیآید که میپنداری تنها شرط کمال هر اثر هنری آنست که به اثری دیگر مانند نباشد. اگر چنین است ناچار باید پاره گلی را که کودکی در مشت فشرده و نقش و صورت خاص دست او را دارد زیباتر و کاملتر از پیکر ونوس بدانی که هنرمندی از روی مجسمه ونوسمیلو در مرمر تراشیده است. …
۰ دیدگاه
هنوز بررسیای ثبت نشده است.