کاوه گلستان کردستان kaveh golestan

یادواره‌ی كاوه گلستان؛ یک تصویر سه پاره / حامد یغمائیان

 

معرفی مقاله:

مقاله‌ی حاضر یادواره‌ای‌ست از كاوه گلستان و امیدهای رادیكال او به حقیقت عكس‌ها به قلم حامـد یغمائیــان.

.

بخشی از مقاله:

“با مادربزرگم كه می‌رفتم تا مسجد, چشمهامو می‌بستم و قدمهامو كند می‌كردم تا ببینم چقدر می‌تونم تو عطر گلاب او دور شَم از صدای قدمهاش و … “

” نزدیك صبح بود كه كامیون آمد و جوانهای شهر, دختر و پسر, همه را گفتند بیان و مادربزرگم بود كه منو فرستاد از پنجره‌ی پشتی به كوه … نیمه‌شب كه برگشتم تو صدای زمزمه‌ی زنها كه نزدیك‌تر می‌شد, یه ردیف از جنازه بود و … “

 خاطره‌ی نوشته‌های علی‌اشرف درویشیان و یه دوست از دوران سربازی پدرم كه مادرم هیچ وقت نخواست كه رفت‌و‌آمد از كردستان به سمنان بیشتر از اون بشه و كمرنگ شده بود به جبر قُرقُر‌های شبانه … شاید چون اون مرد دو تا دختر داشت با چشم‌های آبی و من داشت كه بیست سالم می‌شد … و جای خالی او كه همواره به یادت بیاره اون شب‌های چند سالگی دهه شصت و صدا‌ی خمپاره‌های شبانه تو سقز و مردی با ماهیچه‌های درهم‌بافته كه بازوشو جمع می‌كرد و می‌گفت یه تخم‌مرغ جا گذاشتن زیر دستم و من لبخند می‌زدم … روسری‌های رنگارنگ تور و پولك‌های لرزان گِرد روسری و موهای بلند افشان و …

دستم و بردم جلو و سلام كردم … به گرمی فشردش و بعد رفت تو, نزدیك عصر بود اما پرده‌های افتاده اتاق را تاریك كرده بود و باید صبر می‌كردی تا چشمهات عادت كنه … چند تا مبل راحتی ساده و یك میز شیشه‌ای و همه روی زمین بی هیچ كفپوش … رد شدیم و در یك اتاق را باز كرد و رفت تو … یك دیوار را كتابخانه پوشونده بود و جلوی دیوار دیگه یك میز چوبی كه روش چند تا كتاب بود و كامپیوتر و جلوی اون یكی دیوار هم میز تلویزیون و تخت‌خواب و بالای تخت هم …

نشستم رو صندلی و و او هم نشست لبه‌ی تخت, روبروی من بود كه صدای نفسش را می‌شنیدم و چهره‌ی او را می‌دیدم در حاشیه‌ی چهره‌ی سیاه بالای تخت كه تنها سفیدش یه باند بود و دو تكه چسب كه چسبیده بودند رو ابروش تا كنار لب و رو دماغش تا كنار لاله‌ی گوش و چشم راست پشت اونها بود و كنار چسب‌ها زخم بود و خون سیاه عكس‌های سیاه و سفید …

پسرك با لب‌های ورچیده و ابروی كم‌پشت, با تنها چشمش زل زده بود به من و موهاش از زیر روسری بیرون ریخته بود رو پیشونیش و ردپای اشك كه خشكیده بود روی گونه‌هاش به رنگ خاكستری تیره و مژه‌هاش مرطوب بود و نی‌نی چشمهاش دودو می‌زد از زیر نم اشك و باقی چهره‌اش هم سایه‌ی باند بود و سایه‌ی روسری كه با سیاه كناره‌ها یكی شده بود …

نه, ندیده بودمش …

چند وقتی می‌شد كه دوربین به دست گرفته بودم و چند بار شنیده بودم از چند تا جوون كه یكی چند ماهی بود كه با دوجنسی‌های پارك لاله زندگی می‌كرد و اون دیگری كه با یك‌ْ‌دو تا دختر كه تن‌فروشی می‌كردند بود و یكی دیگه كه با یه دوربین كوچولو رفته بود عراق و هر شب مهمون یه خبرنگار می‌شد چون هزینه‌ی اقامت در هتل را نداشت …

همه شاگرد او بودند كه جسارت زیستن و تجربیدن اكنون زندگی را با او چشیده بودند …

دلبستگی به خبر دست‌آخر از او هم خبر ساخته بود …

خبر ساده بود …

“كاوه گلستان, تصویربردار ایرانی بنگاه خبرپراكنی انگلستان در كردستان عراق روی مین رفت و كشته شد.”

و من كه اشك در چشمهام حلقه زده بود و نشسته بودم پشت میزم و بازی خیال و تصو‌ّر زمان از دست رفته …

 

من آمدم… در را كه باز كرد  یاد دوست پدرم افتادم با نقش آن سبیل‌ها, البته گویا چند روزی فرصت نكرده بود تا ریشهاشو بزنه, با یه تی‌شرت و شلوار جین ایستاده بود روبروم و دست دراز كرد كه یعنی سلام … دستم و بردم جلو و سلام كردم …

 

سبد خرید ۰ محصول