در این نوشتهی کوتاه محمدعلی بیدختی از عکاسی حسن غفاری میگوید. به اعتقاد او غفاری، سالهاست که بیاعتنا به انواع خلاقیتها و بازیهای پسامدرنی که در عکاسی ایران رواج دارد، در گوشه و کنار زندگی جاری در روستا و عشیره، حضور مییابد. و با شیفتگی و تداوم و تحمل سختیهای کار، عکس واقعگرا تولید میکند. کاری که هنوز هم به آن نیاز فراوانی داریم. بیدختی با تمرکز بر یکی از عکسهای غفاری و شرح آن، سعی دارد اِلمانهای اصلی آثار غفاری ر بررسی کند.
.
بخشی از مقاله:
یکی از عکسهای او در برابرم است. درون خانهای روستاییام. در و دیوار رنگ و رو رفتهای است و برگ عیشی ساده، زینتآلاتی پراکنده و چند قاب عکس در فراز و دری باز، به اتاقی دیگر، که جوانی آنجا بر پلاسی کهنه دراز کشیده به استراحت و رؤیا. این عکس برایم از زندگی و زمان میگوید و از ارتباط آدمیان با هم. سه گروه نشانه در آن مییابم بیآنکه مجزا باشند. نشانههایی که برایم خانه و زندگی ساکنانش را تعریف میکند. سطح معیشت و فرهنگ آنها را. فرشی که روی موکت پهن است. بالشهای به نقش آراسته و وارفته، دیوارهای گچی ناصاف و برق در سیمهای کج. اهل خانه، سادهاند و بیادعا، گرم و مهماننواز. عکاس را به اتاق پذیرایی راه دادهاند، مهرباناند و سنتی و تهیدست از ثروت سرشار، قانع و زحمتکش . من آنها را میشناسم. من آنها را دیدهام، بارها در جایهای مختلف میهن.
عکس برایم از حضور عکاسی میگوید در دل زندگیها از گذشته به حال و از عکاسی که شیفتهوار و به خوبی با آدمیان ساده و ارجمند روستا و عشیره مینشیند و برمیخیزد تا از درون زندگی آنها روایتهایی بیتکلف و گویا خلق کند. چشماندازهایی ساده و زیبا که اینک گاه دیگر غریباند و غریبه و شاید دورنما. عکس برایم از فهم ما از هم و از فرهنگ باشکوه سادهی غمگین و شاد بخشهای بزرگی از کشورم میگوید که لحظه به لحظه به کندی از شکل سنتیاش ناچار دور میشود و تغییر میکند. این همه من را بر آن میدارد که اندک کجی کادر را هم ندیده بگیرم و همچون عکاس با آن کنار بیایم و بر سوژه متمرکز باشم. و بر لحظه، مانند او که همچون غزالی به شعاعهای خورشید زیبای غروب خیره مانده است.