بخشی از مقاله:
کاسپار دیوید فریدریش به سال ۱۷۷۴، در شهر گرِیفسوالت، واقع در کرانه بالتیک متولد شد؛ در کنار این خلیج، جزیره روگن واقع شده است؛ جایی که فریدریش قدم زدن در آن را دوست داشت. او به هنگام ازدواجش در ۱۸۱۸ – که تا آن زمان در شهر درسدن زندگی میکرد- همسرش را نه تنها به دیدار شهر زادگاهش، بلکه به تماشای سراسر جزیره برد. شاید تابلوی نقاشی او از صخرههای گچی آن ناحیه، اندک زمانی بعد از ماه عسلشان خلق شده باشد. تاریخ دقیق آن مشخص نیست.
فریدریش اغلب از جزیره روگن طراحی میکرد و این اسکیسها، پایه بسیاری از نقاشیهای بعدی او شد. نوشتههایی اندک و با فواصل زمانی طولانی از وی در مورد جزیره (که در آن زمان هنوز به بخش اصلی قاره نپیوسته بود) به جا مانده است. اما دوست فریدریش، پزشک و منتقد هنری، کارل گوستاو کاروس گزارشی از یک گردش و پیادهروی در جزیره نوشته است. این دو نفر در درسدن با یکدیگر آشنا شدند. احتمالاً شور و اشتیاق فریدریش نسبت به روگن بود که الهامبخش کاروس برای سفر به ساحل بالتیک شد. این سفر در ۱۸۱۸، یعنی همان زمان که فریدریش ازدواج کرد و ظاهراً تابلوی صخرههای گچیاش را کشید، رخ داد.
کاروس اینچنین به یاد میآورد: “اگر بخواهم درباره جزیره روگن، واقع در عرض خلیج پهناور گریفسوالت توضیح بدهم، باید بگویم که ما در آنجا کرجی کوچکی کرایه کردیم و من در زیر آسمان زیبای صبحگاهی روز ۱۴ آگوست، با آن رهسپار دریا شدم. جزیره، به هیچوجه برای گردشگری مهیا نبود. به جای هتل مجهز برای خوشامدگویی به مهمانان جزیره، هیچچیز به جز کابین دودگرفته یک ماهیگیر در میان تختهسنگهای پراکنده گرانیت وجود نداشت؛ تنها جایی که مسافران از راه رسیده، میتوانستند نیازهای فوری خود را برطرف کنند.”
خواننده این گزارش، اطلاعات کمی از کاروس در مورد مردم جزیره روگن، شغل و نحوه زندگی آنها دریافت میکند. کیفیاتی که او شرح میدهد، همان ویژگیهای مورد علاقه فریدریش است: “درست در وسط جزیره به درخت بلوط بسیار قدیمیای برخوردم. درخت تقریباً به طور کامل خشک شده بود. شاخههای غولپیکر و خاکستری آن، فرسوده به سمت بالا کشیده شده بود و در آسمان آبی میدرخشید…” کاروس در دماغه آرکونا قدم میزند، “شمالیترین نقطه خاک آلمان”. از مکانی دیدار میکند، “جایی که تکهسنگهای غریب و مرموز، یک خاکریز تدفینی قدیمی یا نوعی تپه مقدس را محصور میکنند.” درخت بلوط خشکیده، دماغه آرکونا، تپههای درشتسنگی… اینها میراثهای گذشته بودند، نمادهایی از یک تاریخ ملی؛ و فریدریش بارها و بارها در طراحیها و نقاشیهای خود به آنها رجوع کرد.
اما برای کاروس، منظرة به مراتب تکاندهندهتر، چشمانداز بالای صخرهها بود. همان چشماندازی که فریدریش را مشهور ساخت و گردشگری را تبدیل به صنعت عمده جزیره کرد: “نزدیک عصر، مسیر جنگل را در پیش گرفتیم؛ در حالیکه به صدای خروش موجها در دوردست، آمیخته با صدای حرکت باد از میان برگهای اطرافمان گوش میکردیم. ناگهان جنگل به پایان رسید و ما در بالای صخرههای گچی پرشیب، بر تخت شاهی ایستاده بودیم؛ جایی که شاخههای بلند و رو به پایین راشهای سرخرنگِ جوان بر فراز سطح کفآلودِ دریا که در پاییندستها قرار داشت، در اهتزاز بودند و آیینة آبی- خاکستری بالتیک، در پهنهای وسیع تا افقی که به سختی قابل تشخیص بود، گسترده میشد…”
.
بر ساحل دریا، در لباس یقهبلند
در آن زمان، مردم هنوز شنا کردن و قایقرانی را به عنوان سرگرمی روزهای تعطیل دنبال نمیکردند. گردشگران جذب استخرهایی میشدند که در سواحل آلمان شروع به رشد و شکلگیری کرده بود، درست همانطور که به چشمههای آب معدنیِ دور از سواحل میرفتند. صرفاً به خاطر نیروی شفابخشی که به آب نسبت میدادند. در واقع، بیشتر تمایل داشتند در حوض آبتنی کنند تا دریا.