بخشی از مقاله:
در مقالهی حاضر گفتوگوی گیلیان ویرینگ با پل گراهام را خواهید خواند.
.
بخشی از مقاله:
برای شروع بحث، نکته خاصی به ذهنت میرسد؟
به گمانم بله، اولین باری که عکاسی را کشف کردم به وضوح به یاد می آورم. ۱۹ ساله بودم، وارد مغازه شدم و مجله Creative Camera را دیدم که در آن دوره مجله بسیار خوبی بود. هیجان ناشی از کشف عکاسی جدی را به خاطر دارم. چیزی شبیه کشف و شهود. فکر می کنم سال ۱۹۷۶ بود . اینکه چطور ناگهان حس همدلی به چیزی پیدا میکنیم عجیب است؛ اینکه احساس میکنیم آن را به خوبی میفهمیم و طنین آن در وجودمان میپیچد. هنوز هم وقتی کار خوبی می بینم همین حس را پیدا میکنم.
رابطهات با عکاسی چطور آغاز شد؟
از طریق دیدن کارهای خوب. دوستی کاتالوگی از یک مجموعه عکسهای رنگی به نام وقوع انتخابات، برایم فرستاد که کار ویلیام اگلستون بود. جزوه کوچک و نازکی بود که تنها چهار عکس داشت، با وجود این به شدت مرا جذب کرد. او را بیشتر با مجموعه کارهایی که در موزه هنرهای مدرن نیویورک به نمایش درآمد میشناسند، اما، صادقانه بگویم که آن کارها و کتاب راهنمای ویلیام اگلستون به اندازهی این کاتالوگ کوچک تأثیرگذار نبود. میدانی، نه تنها به خاطر عکسها، بلکه ساختار آن پروژه هم برایم جذابتر بود، ایده سفر از شهر زادگاه خود تا شهر زادگاه جیمی کارتر در طول یک ماه مانده به انتخابات ریاست جمهوری و عکاسی از وضعیت و حال و هوای مردم در آن دوره. این کار که در مقایسه با هدف سنتی عکاسی به شدت به نظر فرعی و مبهم میآمد، برایم جالب بود و بیش از هر تصویر به خصوص دیگری بر من اثر گذاشت. عکس های اگلستون برایم به شدت تأثیر گذار بود، اما بعد بر علیه آن طغیان کردم. شیوه کار افرادی چون واکر اونز، اگوست ساندر و کارهای مکاننگاری جدید را بررسی و در قطب متضاد با آن شروع به کار کردم؛ حاصل آن مجموعه پرتره خانهها شد. آن تصاویر به شدت ساده و صريح بودند. ساعت سه صبح از خواب بیدار میشدم تا بتوانم این مجموعههای و مسکونی مدرن را در نور طلوع د عکاسی کنم. برای یک سال درگیرش بودم و بعد از اتمام کار فکر کردم خب، حالا آزادم. خیلی عجیب بود، احساس میکردم که چیزی اساسی یاد گرفتهام.
به آنچه میخواستی رسیده بودی؟
به صراحت نمیتوانم بگویم که در آن نقطه به چنین چیزی رسیده بودم، ولی به وضوح تغییری را احساس می کردم. میدانی، وقتی به عقب نگاه میکنی در واقع خودت را آنطور که آن زمان بودی میبینی. اخیراً به این نتیجه رسیدم کاری که در سالهای بیست زندگی انجام داده بودم. آن سوی شفقت و سرزمین آسیب دیده – از مجموعهای که در سی سالگی ـ در سایه آن، اروپای جدید و بهشت پوچ ـ کار کردم، متفاوت و متمایز بوده. کارهای اولیه با این آگاهی به وجود آمد که بیرون از ذهن من دنیایی وجود دارد که منتظر من است تا در برابر آن بایستم و از آن عکس بگیرم، در حالی که بعدتر دنیا برایم بیشتر به عنوان سرچشمه دغدغه های نامرئی بود.
اولین باری که دیدم خانهها در ایرلند شمالی براساس تمایلات سیاسی رنگ شدهاند زمانی بود که کسی برای تعطیلات به آنجا رفت و با خود عکسهایی آورد. تو وقتی در ایرلند شمالی بودی به چه فکر میکردی؟
فکر میکنم این سؤال خودم هم بود و شاید برای همین بود که آنجا بودم. آنجا بخشی از کشور ماست؛ من میخواستم ببینم به نام ما چه کارهایی انجام میشود و اینکه واقعیت چقدر با آنچه روزنامهها مینوشتند متفاوت است.
ذهنیتات تغییر نکرد؟ منظورم این است که جنگ همیشه بر سر خاک یک سرزمین است، درحالی که ما همیشه در طول جنگ از آدمها عکس می بینیم. برایمان از رنجهای مردم میگویند هرچند که در واقع این رنج از عواقب جدال بر سر یک قلمرو است.
دقیقاً همینطور است. ” سرزمین ، نکته اصلی این جدال است و تاریخچه گروهی وابسته به این خاک است. نکته ای که در آغاز کارم آن را نادیده گرفته بودم این بود که واقعیت بسته به اینکه چطور به آن نگاه کنیم تغيير می کند. منطقه ای در ایرلند شمالی وجود دارد که بعضی آن را ایرلندی می دیدند و می گفتند متعلق به آنهاست و سعی می کردند تا آن را طوری تغییر دهند که با واقعیت آنها سازگار باشد :جدولها را رنگ می کردند، پرچم آویزان میکردند ، دیوارنویسی و دیوارنگاری می کردند در حالی که درست در همین زمان بقیه، کل قضیه را از جای دیگری می دیدند و واقعیت برایشان شکل دیگری داشت. …