عباس مرادی نابگرا و مطلقگرا بود. و اتفاقاً اگر در یادها ماند، به همین خاطر بود.
برخلاف آموزهها و تشکیکهای عکاسان محبوبش (وینوگراند و فریدلندر) به شدت به آرمانهای تصویری مدرنیسم و وجه صرفاً تصویری و دیداری، و فرم عکس باور داشت و همین امر تناقضی را اشکار میکرد. این تناقض ناشی از محیط عکاسانهی پیرامون او بود. همهی اینها باعث میشد که او خود را از جامعهی منفعل و کسالتبار عکاسی ایران (حداقل درآن مقطع) متمایز که نه، دست کم منفک کند. عباس مرادی هنوز بار نداده بود که ریشهاش قطع شد. در نبود او به بودش فکر میکنیم و میهراسیم که ناگهان صدای مردانهی همیشه معترضش را بشنویم…
.
آنچه در این جستار میخوانیم:
در این جستار کوشیدهایم با یادداشتی از محمد غفوری تحت عنوان “خش خش بی خا و شین“، متنی از مهران مهاجر: “میان رفتن و دیدن“، یادداشتها از عباس مرادی و متن “شیشههای آبغوره” به قلم سپیده صفیاری، اندکی با آرمانهای تصویری این عکاس وفادار به مدرنیسم آشنا شویم.
در “خش خش بیخا و شین” غفوری مرثیهای از تقدیر تلخ عباس مرادی میگوید. تقدیری که میان شوخیهای جوانی رقم خورد و نابههنگامی مرگ را بیش از پیش به رخ کشید.
مهران مهاجر میکوشد از دوستی بنویسد که دیگر نیست. دوستی که به قول مهاجر مرگش سخت بود و خویِ ریشهدار فرهنگیمان که رو به سوی اسطورهسازی از رفتگانمان را دارد. تلاش مهاجر بر این است که دربارهی عکسهای عباس مرادی چنان بنویسد که بند آن اسطورهساز نشود.
در “یادداشتها” عباس مرادی از مدرنیسم نوشته است. مفهومی که مرادی به شدت به آن باور داشت. علاوه بر این او در این یادداشتها دربارهی هنر، ماهیت آن و افق معنائیاش سخن میگوید.
سپیده صفیاری با انتخاب عنوان “شیشههای آبغوره” برای متناش علاوه بر اینکه بیش از پیش حقِ حیاتِ این بیجانهای آفتابدیده در آثار مرادی را یادآور میشود؛ از حضور فعال انسان در آثار عباس نیز میگوید. حاضری غایب. درست مانند خودِ مرادی که به قول صفیاری:«با وجود عکسهایش، نبودش مثل حضور است.»