زمان و انرژیای که هیتلر صرف پرسشهایش در خصوص فرهنگ و بهخصوص معماری میکرد، هوادارانش را تحت تأثیر قرار میداد. کاخهای ایتالیا او را مسحور کرده بود. تکتک آنها بهمراتب بهتر از قلعهی وینزر در انگلستان بودند. اگر هواپیماهای انگلیسی فلورانس یا رم را بمباران میکردند جنایتی علیه بشریت رخ میداد. اما اگر مسکو را با خاک یکسان میکردند اتفاق خاصی نمیافتاد ــ و صدافسوس که این مسئله دربارهی برلین نیز صادق بود. همهی این حرفها در بحبوحهی جنگ و در مراکز فرماندهی نظامی هیتلر، وولفسشانتسه در پروس شرقی، زده میشد. ولف لپنیس در این مقاله به دورهی هیتلر از منظر ساختمانهای اپرا و معماریهای زیبای آن دوران نگریسه است. علاوه بر این او بررسی خواهد کرد که چگونه این نگاه میتوانسته به شکوه و یا تخریب یک بنای مهم و یا زیبا منجر شود.
بخشی از مقاله:
هیتلر نمیدانست، و بیتردید دوست نداشت بداند، که چه اتفاقی برای رالف الیسون، نویسندهی سیاهپوست، در اواخر دههی ۱۹۳۰ در نیویورک افتاد. الیسون این رویداد را در مقالهای با عنوان مرد کوچک در ایستگاه چههاو شرح داده است. الیسون به عنوان یکی از اعضای پروژهی نویسندگان نیویورک سعی میکرد مردم را به امضای دادخواستی خاص تشویق کند: «دادخواست در حمایت از یک مسئلهی اجتماعی فراموششده که به نظرم برای خیر عمومی ضرورت تام دارد». پشت دری در زیرزمین ساختمانی «در تپهی سن خوان، محلهای سیاهپوست که با ظهور مرکز لینکلن از بین رفت»، الیسون سر و صداهایی میشنود که «تبدیل به مشاجرهای داغ و خشماگین میشود» دربارهی اینکه کدام یک از ستارههای زن متروپلیتن، خوانندة سوپرانوی بهتری است. «زبان آنها زشت و توهینآمیز بود، سبک گفتگو نوعی سبک کنایهآمیز با لهجهی محلی بود مثل سبک کارگران آفریقایی ـ آمریکایی بیسواد». الیسون از اینکه اطلاعاتش دربارهی مردم خودش اینقدر معوج و ناقص بود آزرده شد، در زد، وارد اتاق شد و چهار کارگر معدن سیاهپوست را دید. وقتی از ایشان پرسید از کجا اینقدر اطلاعات دربارهی اپرا به دست آوردهاند، در کمال شگفتی به او گفتند در متروپلیتن بهصورت نیمهوقت کار میکنند. یکی از مردها گفت، «در اپرای متروپلیتن، همونطور که بهت گفتم».
در دسامبر ۱۹۴۱، مجلهی نیویورکر دو مقالهی شوخطبعانه و پُرمغز از جَنت فلَنر دربارهی توماس مان با عنوان گوته در هالیوود منتشر کرد. فلنر ضمن شوخیکردنهای محترمانه با یک استاد خودسازی یا خودپروری، عرصهی فرهنگی آمریکا را با لحنی بسیار کنایهآمیز توصیف کرده بود. آمریکا، در نظر یک گوتهی امروزی، باید شبیه یک برهوت فرهنگی به نظر میرسید که در آن سمفونیها و آثار ادبی جدی به نفع فیلم و نمایشهای موزیکال کنار گذاشته شدهاند. آیا توماس مان احساس نمیکرد که از وایمار به هالیوود سفر کرده است؟ اتفاقاً عکس این مسئله صادق بود. برای توماس مان، آمریکا تبدیل به سرزمین رهایی و آزادی شد، جایی که بر شکاف فرهنگ و سیاست فائق آمده بودند. گوته در این میان نقشی اساسی بازی میکرد. در مارس ۱۹۳۲ یعنی آخرین سال جمهوری ناخوش و پریشانحال، مان در وایمار سخنرانیای دربارهی «زندگی حرفهای گوته در مقام ادیب» ایراد کرد. او در تأملات، هنر را همچون دین، فضای انسانی حقیقی خوانده بود: «سیاست در برابر آن چونان مه در برابر خورشید دود میشود و به هوا میرود». یکصد سال پس از مرگ گوته، حالا مان از مرد المپی به عنوان موجودی انسانی سخن میگفت، یک شهروند و از اصحاب سخن و ادب که با سرسختی دربرابر دو تمایل یا گرایش عصر خویش ایستادگی کرده بود، گرایشهای ناسیونالیستی و دموکراتیک.
در ۱۷ نوامبر ۱۹۴۲ توماس مان نخستین سخنرانیاش را با عنوان «مضمون رمانهای یوسف» در سالن کولیج کتابخانهی کنگره ایراد کرد. معاون اول رئیس جمهور، هنری وَلِس سخنران را معرفی کرد. به نظر میرسید بنا به گفتهی مان، رمانهای یوسف موضوعی دور و بیربط باشند. بااینحال مان، بدون اطلاع مستمعین، کارش را بیتعارف به من یا اگوی خویش و تجارب متأخرش در ایالات متحده پیوند داد. برای مثال، شخصیت تامار را از اگنس میر الهام گرفته بود، زنی که افتخار میکرد بدین ترتیب تبدیل به بخشی از سنت ژرمنی شده است و بعداً از خودش میپرسید: «آیا یوسف هم تامار را همانطور دوست داشت که تامار یوسف را؟»
دربارهی تاریخ هنر بخوانید.