مارسل دوشان Marcel Duchamp عنوان نوشتهای از جسپر جونز پیرامون این هنرمند است. جسپر جونز که خود از هنرمندان سرشناس اکسپرسیونیسم انتزاعی و پاپ آرت است، به تقدیر از هنر دوشان میپردازد. دوشان یکی از تاثیرگذارترین هنرمندان قرن بیستم در شکلگیری جریانهای هنری پس از خود بود. جونز، مارسل دوشان Marcel Duchamp را هنرمندی میداند که از قید محدودیتهای امپرسیونیسم گریخته و در انتخاب جایگزینها بسیار هوشمندانه عمل کردهاست. هنرمندی که به گفتهی خودش از زمان خود جلوتر بود. جونز به آثار و سوژههای خاص مارسل دوشان اشاره کرده و تلاش او در هویت بخشیدن به معنای هنر امروزی را به خواننده یادآوری میکند. این متن را مهدیه کرد به فارسی برگردانده است.
بخشی از متن:
تقدیرنامه
خودی که تلاش میکند تعادل را حفظ کند سقوط میکند. عطر لطفاًــ فضا مملو از بوی گندِ منهای متورم هنرمندان است. او اما، [منی نداشت،] بهسرعت تکهتکه شد. همهچیز را بهشوخی برگزار کرد.
مارسل دوشان، یكی از هنرمندان پیشرو در قرن حاضر،آثار خود را از قید محدودیتهای دیداریای رهانید كه امپرسیونیستها پایهگذاری کرده بودند و وارد عرصهای شد كه در آن زبان، اندیشه و بینایی بر هم اثر میكنند. در آنجا فرم را از خلال تأثیر و تأثر پیچیدهای از مواد فیزیكی و ذهنی جدید، تغییر داد و این منادی بسیاری از جزئیات تکنیکی، فکری و بصریای است كه در هنر متأخرتر پدیدار میشود. او میگفت كه از زمان خود جلوتر است. نوعی تنهایی در این جمله نهفته است. ویتگنشتاین زمانی گفته بود: «اینکه میگویند ’زمان تنها یك جهت دارد‘ بیشک سخن یاوهای است.»
در دهه ۱۹۲۰ دوشان از نقاشی دستکشید، آن را تعطیل کرد. با این کارش به اسطورهپردازیهای ملازم با آن رخصت داد، چه بسا حتی آن را تشویق کرد و برانگیخت. شاید اینطور بهنظر برسد كه این تصمیمِ خود او بوده و خودش این توقف را میخواسته؛ اما خودش در جایی میگوید كه اینگونه نبوده است. او از شكستن استخوان پا سخن میگوید: «شما عمداً چنین كاری نمیكنید.»
«شیشه بزرگ.» گلخانهای برای شهود و بصیرت او. ماشینآلات اروتیك، عروسی در میان قفسی شفاف؛ «تصویری بسیار بامزه.» تلاقیهایی که در آثار او بین فکر و دیده اتفاق میافتد، تغییر کانون توجه از چشم به ذهن، اینها همه معنای تازهای به زمان و مكانی میبخشد كه ما اشغال كردهایم و هرگونه علاقهمندی و دغدغه نسبت به هنر بهمثابهی نقلوانتقال را نفی میكند. در این پاره از چشمانداز جدیدی که گشوده شده است، هیچ پایانی دیده نمیشود. «در نهایت آدم علاقهاش را از دست میدهد؛ در نتیجه من لزومی به تمامكردن آن ندیدم.» او گفته بود كه میخواهد هنر رابهاصطلاح «برای خودش» بكُشد؛ اما تلاشهای مجدانهی او برای درهمشکستن چهارچوبهای ذهنی ما نحوهی اندیشیدن ما را عوض کرد، واحدهای جدیدی از فکر و اندیشه را تأسیس کرد، «فکر و اندیشهی جدیدی برای نیل به آن هدف». جامعهی هنر هم حضور و هم فقدان دوشان را بهخوبی درك میکند. او به حضورداشتن، معنایی تازه بخشیده است.