ردّی که بر علفزار نقش بسته است / وحید حکیم

 

بخشی از مقاله:

بسیار وقت ها برای این که از مکانی به مکانی دیگر برویم از مسیرهایی مشخص عبور می‌کنیم‌‌‌: از خانه به سمت گذرگاهی، از خیابانی به سوی میدان‌گاهی، عبور از گاهی به سوی گاهی دیگر… از این همه راه رفتن اما، جز نام چند کوچه و گذرگاه، چیزی در ذهن ما رسوب نمی‌کند، قابی بر جای نمی‌ماند…

وقتی صبح ِ روز ِ بعد از باریدن برف از خانه بیرون می‌رویم، احساس می‌کنیم دریافت‌هایمان از پیرامون ابعاد تازه‌ای یافته است. قادریم درخت‌ها، مکان‌ها و راه‌ها را ببینیم. حتی انحنای ناچیز کوچه‌ها را در‌می‌یابیم. حضور افرادی را که قبل از ما از گذرگاه‌ها عبور کرده‌اند احساس می‌کنیم، چرا که می‌توانیم “ردّی را که از قدم زدن ساخته می‌شود” نظاره کنیم… از آن پس قادریم، با خیال خویش، هرگاه که بخواهیم به این راه‌ها بازگردیم، می‌توانیم بر سر چند‌ راهی‌ها ، این بار، به راهی وارد شویم که قبلاً نرفته‌ایم. می‌توانیم در میانه‌ی راه لحظه‌‌ای درنگ کنیم و تصاویر ناتمام ذهنی‌‌مان را، در این نیمه راه خیال، به انجام رسانیم. قادریم تصویری ذهنی را بی‌شمار، و هر بار به گونه‌ای دیگر تجربه کنیم. اینجا، چیزی در ذهن ما رسوب می‌کند. قابی بر جای می‌ماند…

ردّی که از راه رفتن ساخته شده است” تجربه‌ی ریچارد لانگ از راه رفتن در میان علفزاری‌‌ست که به درختزار منتهی می‌شود. قابی بر جای مانده از تجربه‌ی راه رفتن‌ها…

حال چگونه قادریم تجربه‌ی این هنرمند را، با دنیای خویش، تجربه کنیم؟ ژاک دریدا در نسبت میان اثر هنری و تجربه‌ی زبانی آن، مفهوم پارارگون(parergon) یا قاب را به کار می‌گیرد. او معتقد است هر گونه فعالیت معرفتی نسبت به تصویر در بیرون از قاب اتفاق می‌افتد و ما هرگز قادر نیستیم به درون قاب راه یابیم…

بسیار وقت‌ها نشانه‌های زبانی چنان سرگرم قواعد خویش اند که بیننده را سرگردان در هزارتوی مدلول‌ها رها می‌کنند. برای مثال اگر کسی به شما بگوید درختزار تاریکی که در پس زمینه‌ی این قاب وجود دارد، به دلیل تاریکی‌اش و نیز ریشه‌های عمیق درختانش، نمادی از ناخودآگاه آدمی‌‌ست و ردی که بر علفزار نقش بسته، طریق و راهنمای غور کردن در ژرفای این ناخودآگاهی‌ست… آیا آنگاه احساس می‌کنید از باده‌ی این تصویر قدحی نوشیده‌اید؟ باز اگر کسی به شما بگوید که ریچارد لانگ این قاب را در ۱۹۶۷ و در مسیر راه‌پیمایی‌های طولانی‌اش در کشور انگلستان عکاسی کرده، ذهن‌تان را با پیش یا پس‌زمینه‌ی تاریخی- سیاسی- اجتماعی… آن، بر‌نیاشفته است؟ پس سخن گاه شرط است، اما دیگرگاه تنها مسیر مدلول‌ها را برایتان هموار می‌سازد تا یکی پس از دیگری ذهنتان را مملو سازد.

گاهی در تسلسل ِ مدلول‌های بی پایان بسر بردن چه کسالت آور می‌شود، آن هم به احترام سنّت‌های فلسفی!

خرسندم که نشانه‌های این تصویر آنقدر نیست که بتوانیم چندان از قاب فاصله بگیریم. در این صورت ممکن بود در معرض گم کردن “راه” برای همیشه قرار بگیریم. ( خیلی‌ها در این راه گم شده‌اند)

آنچه در این تصویر دیده می‌شود ردّی خاکستری‌ست که به درختزاری تاریک منتهی می‌شود. درختزاری تاریک! مکانی که چندان نمی‌توان به دلالت های آن پیچید، چرا که تاریک است.

پس اگر از من بپرسید ردّی که از راه رفتن ساخته شده است به چه چیز دلالت می‌کند خواهم گفت: ردّی که از راه رفتن ساخته شده است چیزی نیست مگر ردّی که از راه رفتن ساخته شده است.

حال نزدیک‌تر بیایید، بر لبه‌های قاب بایستید تا بال‌های خیال را صیقل بزنیم و دزدانه به درون قاب روانه شویم. خیال کنید در درون قاب ناگهان بیدار شده‌اید و حضور چیزهای درون قاب شما را در برگرفته است…

که گاه طبیعت، تا بیدار می‌شویم،

آنچه را انتظار می‌‌کشیدیم، به ما ارمغان می‌دهد،…

شاید زمانی که فرانسیس پونژ شعر علفزار را می‌سرود، دزدانه به درون قاب هبوط کرده بود:

پس گاهی -یا جایی-

– می‌خواهم از یک کلمه بگویم، طبیعت ِ روی سیاره‌ی ما

و این که هر روز ، تا بیدار می‌شویم ، هستیم –

گاهی طبیعت‌مان ما را (برای) علفزاری آماده کرده است.

اینک دزدانه به درون ” منطقه” پا نهاده‌اید. اما این بار نیازی به استاکریا ویرژیل نیست. راهنمای شما ردّی‌ خاکستری‌ست که بر علفزار نقش بسته است. می‌توانید هر زمان، و با هر حالتی که مایلید در درون این منطقه بسر برید: خواه مستغرق در احوال خویش، چشم انداز را به تماشا بنشینید، خواه مستانه بر ردّ خاکستری کژمژ َروید. حتی می‌توانید بدل به نقطه‌ای شوید، و این بار، از تاریکی اعماق به سوی روشنایی تار به پیش آیید…

سبد خرید ۰ محصول