در این شماره تلاش کردیم دربارهی وضعیت فرهنگ و هنرِ چهل سال اخیر ایران تأمل کنیم. چهل سالی که عمر رفتهی ما نیز هست. به عبارتی موضوع این چهل سال، هم وضعیت بیرون از ماست و هم موقعیت و حال ما در آن. هم صحنهای تاریخی است که تماشاگر آن بودهایم و هم بازیگر آن. بنابراین اندیشیدن به پدیدهها و رویدادهای سیاسی و اجتماعی این دوره، مستلزم غور کردن در نفس، زندگینامه و تاریخ شخصی و گروهی ماست. یعنی توصیفِ حرکت و چرخش ما و کل جامعه.
خواست این ویژهنامه رسیدن به یک بررسی تاریخیِ جامع از هنرها و پدیدههای فرهنگی مختلف در این دوره نیست. کاری که در این ابعاد و در قالب یک مجله نه عملی است و نه مطلوب. منظور از این طرح بیشتر گزینش برخی رخدادها، چهرهها و پدیدههای سنخنما در هیئت یک منظومه است. منظومهای که سازوکارهایی را در خود به نمایش میگذارد که به محصولات یا پدیدههای فرهنگیِ مختصِ این جهان تاریخی در این بازهی زمانی انجامیدهاند.
این پدیدهها از شهر، از معماری مساجد، از موسیقی پاپ، تا هنرمندی مانند عباس کیارستمی را میتواند در بَر بگیرد. در این مسیر چندین و چند پرسش، یا به بیان دقیقتر مسئله، دستکم برای خودمان اهمیت پیدا کرد. اینکه مثلاً آیا روندهایی چون افول معماری شهری، افول موسیقی پاپ (فارغ از محدودیتهای بیرونی)، افول یا خیزش سینما در مقام یک نهاد و نیروی اجتماعی واقعی (فارغ از معیارهای کیفی و هنری فیلمها)، با گذر از پیش به پس از انقلاب را باید برآمده از تحولی در فرهنگ شهرنشینی ایران در پی انقلاب ۱۳۵۷ بهشمار آورد؟
آیا یورش حاشیه به مرکز، روستا به شهر، فرودستان به فرادستان مبنای توضیحی برای برخی دگرگونیهای فرهنگ عمومی در دهههای پس از آن است؟ آیا انفجار جمعیتی دههی نخست پس از انقلاب به گسترش کمّی دانشگاههاـ از تأسیس دانشگاه آزاد در دههی ۶۰ تا انفجار مؤسسات و نهادهای آموزشی خصوصی و نیمهخصوصی انجامید و واکنشی بود برای پوشش دادن به بخشی از نیازهای جمعیت عظیم جوان کشور؟ اگر این روایت متداول را بپذیریم که از تعهد و شور هنری در بین هنرمندانِ پس از انقلاب، بهویژه در قیاس با هنرمندان دههی ۴۰، کاسته شده است. آیا این نشانهای از زوال حس مشارکت، جدیت و خیالورزی است و یا بالعکس در حکم گذر از کودکی و شور و ناپختگی جوانی به بلوغ و بزرگسالی است؟
پرسشهایی از این دست بیش از هر چیز ما را در میان پیش و پس (از انقلاب) قرار داد. بیتردید تطبیق این دو دورهی تاریخی هم آموزنده است هم روشنگر. اما به گمان ما دراین برههی زمانی چندان راهگشا نیست. یا مدام حسی حسرتباره به همراه دارد ـ که نه واقعی است و نه کارساز و از قضا فرساینده است و مایهی سستی یا با نگاهی نفرتباره به گذشته مینگرد. نگاهی برآمده از احساس ضایع شدن حق در همهی ابعاد. این دوگانهی حسرت و نفرت به دیدهی ما دیگر چندان کارآ نیست.
نسل ما عمری را گذراند و به میانه رسید و در این میانه دو سر این طیف را تجربه کرد. گاهی دچار خمودگی شد و گاهی ایستاد، گاهی به بدنهی جامعه پیوست و گاهی از آن فاصله گرفت، گاهی خود را با دولت دید و گاهی در برابر آن. اما انگار امروز و سر آخر از بدخیالی و خوشخیالی گذر کرد. آموخت که میتوان توأمان هر دو را زیست و در این کشاکش میتوان چندگامی به پیش رفت و چندگامی به پس. از همینرو این دوران معنادار شد، در این ضدیت و دوگانهی همزمانِ جانکاه فهمیدهایم و چشیدهایم که میتوان عشق و نفرت، قرار و فرار، هجرت از وطن و هجرت در وطن را در یک دهه یا یک روز از سر گذراند. و این انگار خصلت ماست که همواره در میانه ایستادهایم.
نویسندهها اما در پاسخ به درخواست ما در این راه مسیرهای متفاوتی رفتند. عدهای به جمعآوری معنادار یادداشتهای روزانه در این سالها یا تأمل در نفس و عمر مشغول شدند. برخی مسیر قضاوت و ارزیابیِ موقعیت فرهنگی کنونی را پیمودند. برخی در یک رشته یا پدیدهی خاص شروع به بازاندیشی در سیر تحولات تاریخی کردند. کنکاش در دورانی که در آن میزیایم بسیار دشوار و پر خطاست. دیدن یک دورهی تاریخی از فراز شکاف عریض زمان، نتایج و تبعاتِ رویدادها، نیروها و تصمیمهای بازیگران آن دوره را نشانمان میدهد، و به یک معنا میتوانیم با نگاهی عینی به آن دوره بیندیشیم.
اما زمانی که دربارهی «اکنون» در مقام یک کلیت فراگیر میاندیشیم و یا در کار تحلیل و تفسیر دورهی معاصری هستیم که در آن زندگی میکنیم. اگرچه تجربهای نسبتاً بیواسطه از آن داریم، اما به دلیل عدم فاصلهی تاریخی ممکن است دچار نزدیکبینی مفرط، اعوجاج در واقعیت، و یا حتی کوربینی شویم. با اینحال اگر میتوانستیم در گوشههای بیشتری در فرهنگ و هنرمان تأمل کنیم و یا افراد بیشتری در این راه با ما همگام میشدند شاید چشمانداز بهتری از این دوران حاصل میشد.
موضوع این چهل سال به قدری به ما نزدیک است و تا حدی در ما رسوخ کرده که فاصله گرفتن از آن مشکل و یا حتی ناممکن است. رخدادهای سیاسی و اجتماعی و به تبع آن فرهنگی با چنان حدّتی آوار میشوند که غبار برجامانده از آن راه دیدن را گرفته است. دلزدگی و تأسف و ترس و اضطراب از این دوران نیز گاهی دست و پای ما را بسته است. به هر رو سعی کردیم نسبتمان را با بیرون از خودمان درک کنیم. و برای فهم این موقعیت از فرهنگ در معنای کلی آن مدد گرفتیم.
در این چهل سال همه تغییر کردیم. همه جنگیدیم و صلح کردیم. همه ناامید و امیدوار شدیم. بادهای سرد و گرم بسیار بر سرمان وزید. برای آنکه جامعهای جدید پدید آوریم تاریخ و طبیعت و اخلاقمان را زیر و رو کردیم. ناچار شدیم بنیانهای فکری و اخلاقیمان را دوباره و چندباره از نو تعریف کنیم. عدهای یک تنه بار سنگین فرهنگ بیدولت را به دوش کشیدند. عدهای یک تنه جنگیدند. گروهی میدان نبرد را ترک کردند و رفتند.
عدهای در صف روبهروی فرهنگ ایستادند و خرفتی کردند و طمع ورزیدند. عدهای هرچه بیشتر بیاخلاقی دیدند بااخلاقتر شدند. هر چه دروغ شنیدند ناشنیده باقی گذاشتند، هر چه ویرانی دیدند، نایستادند و خشتی دوباره چیدند. هر چه خشکسالی دیدند نهری باریک روان کردند. طبیعت و تاریخ و فرهنگمان در میانهی این میدان است. هرچند خسته و بیرمق و بینفسیم اما خاک، از این خاک، تنها به همت ماست که رُفته میشود. این چهار دهه هر چه که هست یا نیست این را به ما آموخت.