بخشی از متن:
در «شهر سیلویا» هیچ اتفاقی نمیافتد. داستان فیلم، اصلا روایتی با اوج و فرودهای متعارف ندارد.
در فیلم قصه پسر جوانی را میبینیم كه پس از چند سال، در پی پیدا كردن دختری كه همان چند سال پیش در كافهای دیده و صحبت كرده، به این شهر آمده.
جوری كه فیلم جلو میرود، خیلی هم نشان نمیدهد كه پسر در تب و تاب دختر بالا و پایین زده و مصرآ میخواهد كه پیداش كند. نه. او بیشتر آمده تا در شهر سیلویا «باشد». انگار آمده تا موازی با سیلویا، با تجربه روزمره او در این شهر بخصوص هم تجربه شود.
فیلم ناقل تجربه دلدادهای است كه قصد دارد خودش را جای «دیگری» بگذارد. و ما (تماشاگر) نیز حامل تجربه او در این پرسهزنی.
فیلم دو بخش دارد. در بخش اول، پسر كه تازه وارد این شهر غریبه شده، سراغ مكانی میرود و مینشیند كه میداند سیلویا هم میرفته یا میرود (دختر به او گفته بود، كه در فلان كالج درس هنر میخواند).
لحظات طولانیای را در یكی دو روز پشت سر هم، در كافه جلوی آن كالج مینشیند و در گوشهای امن و آرام، خاموش و ناپیدا آدمها را نگاه میكند و از رویشان طرح میزند.
در روز سوم، پسر كه از فاصلهای دور نیمرخ و پشت سر دختری را طراحی میكند، به شك میافتد كه همان سیلویای گمشدهاش است. با رفتن دختر، پسر هم بدنبالش میرود و (كل نیمه دوم فیلم) همراه با او در لابیرنت بیپایان خیابانها و كوچهها و پیچهای این شهر دلانگیز غرق میشود.
در تمام این مدت، او با فاصلهای سی چهل قدمی در پشت سر دختر حركت میكند و دنبالش میرود. پیش نمیرود و خودش را نشان نمیدهد تا بتواند لذت جایگزینی با او در تجربه روزمرهاش را تداوم دهد. تا بتواند لذت تماشای او را به تأخیر بیاندازد و ممتد كند.
در فصل كوتاه پایانی، پسر درهم صحبتی با این دختر، میفهمد كه اشتباه كرده و گمشدهاش او نیست.
ولی همچنان جستجو و نظر بازیاش در شهر را ادامه میدهد. تا اینكه شب، دوباره به كافه میرود. به همانجایی كه انگیزه این جستجو شش سال پیش از آن شروع شده بود.
فیلم سیلویا یك فیلم قرن بیست و یكمی است با ساختاری قرن نوزدهمی. ساختاری كند و آرام و سر حوصله. فیلم اصلا درباره هیچ كاری نكردن و هیچ اتفاقی نیافتادن است. فیلم درباره «حضور» است. درباره «بودن» و لذت بردن. همین.
این فیلم چیزی نیست جز نمایش نور و هوا. همه آن شعفی را كه میخواهیم در عكسهای طبیعتمان منتقل كنیم (و اغلب نمیشود)، در این فیلم منتقل میشود.
ما در این فیلم، در غیاب روایت عاشقانه معمول، به تماشای جلوههای فریبنده طبیعت دعوت میشویم. قصه كمرنگ رابطه اشتباه این پسر و دختر، بهانه مطلوبی شده تا در بستر آن، به درك بهتری از جلوههای بسیار تأثیرگذار عناصر ناپیدا و ناچیزی برسیم كه در شكلدهی به فضا و آمبیانس گرداگرد هر رابطه عاشقانهای تعیین كننده و خاطرهسازند.
فیلم ـ اصلا فیلم تماشاست. خیلی برای وقت داشتن و حوصلهكردن. فیلم ادای دینی است به سینمای صامت و آن «سكوت مقدس». فیلم گفتوگوی چندانی ندارد (:ه میشد همین مقدار محدود را هم به طریق سنت سینمای صامت، میاننویس كرد).
همه آن آرمانهای بصریای را كه سینمای صامت فرانسه در سر میپروراند تا خود را نزدیك به دنیای تماشایی و لذتبخش نقاشی امپرسیونیستی كند، حالا در قالب این فیلم تجسم یافته. با این فیلم، (تازه) سینمای امپرسیونیستی برایم مصداق پیدا كرد. آنقدر فیلم دیده نیستم كه بگویم فیلمهایی كه در طول تاریخ سینما، خواستهاند قواعد نقاشی امپرسیونیستی را بازسازی كند چقدر در اجرای نیت خود موفق بودهاند یا نه.
اما فیلم بیش از هرآنچه كه تا امروز دیدهام، به ذات هنر امپرسیونیسم نزدیك شده. پسر عاشق و پرسهزن فیلم كه اتفاقآ هم هست.
فیلم «در شهر سیلویا»، با این پسر عاشق نقاش و پرسهزن (فلانوری) قرن بیست و یكمیاش، در ستایش امپرسیونیستهای قرن نوزدهمی است.
نقاشان بزرگ و عاشقی كه متعهد بودند بیآنكه از جایی سفارشی داشته باشند، تا آخر عمر در باب «زندهماندن» و «لذتبردن از دنیا»، نقاشی بكشند.
فیلم «در شهر سیلویا» نیز همچون تمام آثار امپرسیونیستها همچون مانه، مونه و رنوار، در ستایش آفتاب و آدمها و شهر و قدمزدن در بلوار و كافهنشینی و تماشا كردن زندگی است. «در شهر سیلویا» در ستایش نور است.
پینوشت:
بخش اول فیلم كه به كافهنشینی پسر و تماشای آدمهای نشسته دور میز و رفت و آمدهای در حال گذر میپردازد یادآور تصاویر پر از جزئیات و پرسپكتیوهای محدود و كادربندیهای چند لایه آثار داخلی ادوارد مانه است و بخش دوم فیلم كه پسر به تماشای دختر، او را در كوچه و خیابانها دنبال میكند، نمایشگر جابجائی مدام نور و سایه و تأثیر دیداری آن بر ساختمانها و درختان و صورت دخترك است كه به شدت وامدار و ستایشگر جلوههای متغیر نوری بر كلیسای روئن كلود مونه و پوست دختركان اگوست رنوار است.