
معرفی مقاله:
«نقاش روح زمانه» عنوان بخشهایی از زندگینامهی خودنوشت «الیس نیل» نقاش و پرترهنگار آمریکایی است. زندگینامهی او که دو سال پیش از مرگش به تحریر درآمده به شرح دقیق وقایعی از زندگی نیل میپردازد. جهان در قرن بیستم زادهی جریانهای فکری و اجتماعی متعددی بود و تاریخ نشان میدهد تأثیرگذاری مفاهیم مهمی چون روانکاوی، مارکسیسم، فمینیسم و .. در زندگی همه متفکران و هنرمندان قرن بیستم ناگزیر بودهاست.
الیس نیل در بطن این جهان پر تلاطم در شهری کوچک در آمریکا متولد شد. الیس با جریانهای گوناگون فکری در ارتباط بود اما هیچ یک را خطِ سیر اصلی هنر خود قرار نداد. علاوه بر زندگی اجتماعیاش، او در زندگی شخصیاش اسیر وقایع ناگواری بود که او را به بیمارستان روانی کشاند. تجربهی طولانی او در مواجهه با بیماران روانی، الیس را متوجه اهمیت روانکاوی کرد؛ به گونهای که تا پایان عمر از خصوصیات روانکاوانهی افراد در پرترههایش استفاده مینمود. شاید به همین دلیل، عمیق شدن در شخصیت و روح انسانها مشخصهی کارهای او تا پایان عمر شد.
نیل همچون بسیاری از هنرمندان دیگر در دهه ۱۹۳۰ به ایدئولوژی انتقادی و انقلابی چپ متمایل شد. اما بیش از هر چیز، تجربهی زیسته و مفاهیم وابسته به زندگیاش را در آثارش به نمایش میگذاشت. آنچه پرترههای الیس نیل را ماندگار میکند، وابستگی هنر او به مفهوم واقعیِ زندگی است. او در زندگینامهی خودنوشتاش بارها به این اشاره میکند که هر هنرمندی دنیای خودش را میآفریند. نیل در آفرینشِ جهان اطرافش با خود صادق است و بیش از نمایش صداهای متنوع زمانِ خویش، «روح زمانه» را به تصویر میکشد. اظهارات الیس نیل دربارهی هنر همچون درسگفتاری درباره چیستی هنر است که تجربهی منحصربهفردی را با مخاطب با اشتراک میگذارد.
.
جهت مطالعهی بیشتر پیرامون الیس نیل، متن «پیام و آثار یک زن: الیس نیل» را به شما پیشنهاد میکنیم.
.
بخشی از متن:
من در کلوین، شهر کوچک پنسیلوانیا زندگی میکردم؛ جایی که هر چیزی اتفاق میافتاد، اما هیچ هنرمند و نویسندهای نبود که آن اتفاقها را بکشد یا بنویسد. ما در خیابانی زندگی میکردیم که یک باغ گلابی داشت و در بهار بینهایت زیبا بود، اما هنرمندی وجود نداشت که آن را بکشد. یک روز مردی جلوی پنجره خودش را لخت کرد، یا زنی پس از مرگ همسرش خودکشی کرد اما هیچ نویسندهای نبود تا آنها را بنویسد. آنجا هیچ تمدن و فرهنگی وجود نداشت. من از آن شهر کوچک نفرت داشتم. اینها باعث شد بچههایم زندگی بهتری از آن که من داشتم، داشته باشند.
بیحوصلگی و کسالت، چیزی بود که واقعاً مرا دیوانه میکرد. هیچ محرکی برای فکر من جز مادرم، وجود نداشت. او خیلی با معلومات بود و زیاد مطالعه میکرد اما هنر در حوزهاش قرار نداشت و همیشه میخواستم هنرمند شوم، نمیدانم این را از کجا آوردم.
ما در دبیرستان، درس هنر نداشتیم و من عادت داشتم در کنارهی کاغذم نقاشی کنم. خانوادهام پول زیادی نداشتند و من خیلی نسبت به آنها احساس وظیفه میکردم، آنقدر که در دو سال آخر دبیرستان یک دورهی بیزانس گذراندم و تا سه سال بعد از دبیرستان، در سرویسهای مختلف حقوقی کار کردم. هرگز با هیچکس دربارهی علاقهام به هنر صحبت نکردم اما یک شب بعد از کار، به یک مدرسهی هنری رفتم. بعد از آن در «مدرسهی طراحی زنان فيلادلفيا» ثبتنام کردم که امروز «کالج هنری مور» خوانده میشود. نمیخواستم به آکادمی هنرهای زیبای پنسیلوانیا بروم، چون نمیخواستم امپرسیونیسم، و تورهای زرد و سایههای آبی را یاد بگیرم. من زندگی را در «ناهار در سبزه زار» مانه نمیدیدم و مثل رنوار شاد نبودم.
آنجا یک مدرسهی سنتی بود. اول، شش ماه از قالبهای گچی طراحی میکنید و بعد کلاس مدل زنده.
می دانید! همیشه فکر کردهام یادگیری طراحی خیلی مهم است، طراحی انضباط هنر است. آنها یک مجموعه عالی شامل «موسی» میکلآنژ و نقشبرجستههای «پارتنون» داشتند. تعدادی معلم خوب و بد نیز، برای طراحی، منظره و تصویرسازی داشتیم. وقتی به حروفچینی رسیدیم، کاری که نمیتوانستم انجامش دهم، و به همان دلیل هم تصویرسازی را رها کردم – نوشتم: «تعداد زیادی گل به دنیا میآید بدون اینکه کسی سرخشدنش را ببیند و رایحهی شیرینش در هوای بیابان هدر میرود. این شعر «مرثیه در صحن کلیسای روستایی» اثر توماس گری است. معلم به من گفت: عاطفهاش برایم مهم نیست، من حروفچینی خوب میخواهم»، اما حروفچینی من وحشتناک بود.
وقتی در آن مدرسه بودم، عادت داشتم کارهای ماتیس را نگاه کنم – هر چند مرا راضی نمیکرد. ماتیس یک هنرمند عالی بود، اما در کارهایش هیچ کاراکتری وجود نداشت و دارای هیچ تأثیر روانشناسانهای نبود. ببینید! پیکاسو هر چقدر هم که منفی است، حداقل، کاری که میکند این است که نژاد بشر را تکهپاره میکند. این اهمیت خیلی زیادی دارد چون اول خوب میبیند – بعد تکهتکه میکند. ماتیس هر چند کارهایش زیباست، اما کمابیش دکوراتیو باقی میماند.
تا بیستوپنج سالگی آنجا بودم و یک دیپلم گرفتم که امروز معادل لیسانس است. تابستان ۱۹۲۴ برای ادامه تحصیل به یک مدرسهی تابستانی از آکادمی پنسیلوانیا رفتم و کارلوس انريكوز ۱۰ را ملاقات کردم. همان روزها او را از مدرسه اخراج کردند، چون کار زیادی نمیکرد جز پیادهروی شبانه با من و من هم آنجا را ترک کردم و یک سال بعد ازدواج کردیم و در ۱۹۲۶ به هاوانا رفتیم. من عاشق کارلوس بودم؛ او عالی بود. نه تنها این ، بلکه هنرمند هم بود. …