۱) بوی خوش

بوهای خوش یا به فارسی میانه هوبوی (hu-bōy) در اسطورۀ جمشید پدیدار شدند: چهار عطر گیاهی، بان، کافور، عود، گلاب، و دو عطر حیوانی: مشک و عنبر. (شاهنامه، جمشید، ۴۲) آورندگانِ این بوهای خوش و دیگر زینت‌ها چون جواهر و طلا و نقره و ادویه، دیوان و شیاطین بودند. (طبری، ۱:۱۱۸) در اوستا اهورامزدا به جم (که حاضر به قبول نبوت نشده و تنها پادشاهی را می‌پذیرد) دستور می‌دهد تا غار بزرگی بسازد و در آن از تخمۀ هر حیوان و گیاه گردآوری کند. یکی از وظایف او، گردآوری تخمۀ همۀ گیاهان هر چه بلندتر و خوشبوتر است. (وندیداد، فرگرد ۲، بخش ۲، بند ۲۸) به جز تقسیم‌بندی گیاهی و حیوانی، از نظر نحوۀ پخش بو نیز مواد معطر به دو دسته تقسیم می‌شدند: بوی خوش، یا سوزاندنی بود که دود آن فضا را معطر می‌کرد یا به شکل روغن، که بر چیزها آغشته می‌شد. نوع دوم، گاه برای نوشتن نامه به مقامات عالیه به کار می‌رفت: قلم را به جز جوهر به بوهای خوش گران‌قیمتی چون مشک و عنبر نیز می‌آغشتند تا نامه‌ها خوشبو شوند، (شاهنامه، فریدون، ۸۷۹، پانویس ۱۸) یا در بافت موی سر از آن بهره می‌گرفتند (فریدون، ۴۵۴). دسته‌بندی دیگر، این بود که بوهای خوش، یا ساده (مفرده) بودند، یا ترکیبی (مرکبه). مشک و عنبر یا کافور و عود، هر کدام موادی بودند که به خودی خود خوشبو بودند. اما غالیه، نوعی عطر ترکیبی بود که با آمیختن بوهای خوش گرانقیمت ساخته می‌شد. در حکایت‌ها هست که نام غالیه به معنی «گران» وقتی شهرت یافت که فردی شیشه‌ای از ترکیب گران‌ترین عطرها (مشک و عنبر و کافور و بان و …) به یکی از خلفا هدیه کرد و او گفت، «این غالیه (گرانقیمت) است!» (دهخدا، غالیه) الکندی رساله‌ای به نام «کیمیاء العطور» یا شیمی عطرها دارد که در آن آموزش ساخت عطرهای ترکیبی از انواع مواد گیاهی و حیوانی و معدنی را آموزش می‌دهد. این دانش، یعنی عطرسازی، مرز باریکی با فنّ روغن‌گیری و عرق‌گیری از گیاهان داشت. (مثلا کیمیاء العطور، ۹۰-۹۴) اکثر عطرها گیاهی هستند و مشک و عنبر تنها نمونه‌های شناخته‌شدۀ حیوانی به نظر می‌رسند. در جهان قدیم تنها مُشک را عطر حیوانی می‌دانستند چرا که از منشأ حیوانی عنبر بی‌خبر بودند. عطر در سنت ایرانی به معنای نوعی احترام به دیگری نیز به شمار می‌رفت از جمله وقتی دست مهمان را می‌شستند، آن را با گلاب و عطر آغشته می‌کردند. (قابوس‌نامه، ۶۰) بوی خوش با آیین‌های مذهبی ادیان مختلف مانند تعمید و تاجگذاری در مسیحیت و کفن و دفن در اسلام نیز گره خورده است. گاه نیز صناعت عطر با خرافه گره می‌خورد. مثلاً در قرون میانه می‌گفتند اگر به وزن پنج درم خون گربه را با غالیه بیامیزند، این عطر، موجب محبوبیت فرد می‌شد. (عجایب المخلوقات، ۵۹۶) دنیای عطرها، تجارت و طبیعت را با آیین‌ها و باورها گره زده است.

۲) مُشک

مُشک تنها بوی خوشی بود که از حیوانات خشکی به دست می‌آمد: در بُندَهِش (۹۵)، مُشکان‌به‌ران (muškān-pa(d)-rān) یا گربه‌های غالیه (زَبّادِ غالیه) که با سگ در یک آیینه (گروه جانوران) قرار گرفته، حیوانی بود با مقعدی که بوی خوش ساطع می‌کرد. در قرن هفتم هجری از حیوانی افسانه‌ای شبیه یوز تیز چنگال به نام تبّت یاد می‌شد که لقبش جانورِ مُشک بود و در سرزمینِ تبت و هپتال زندگی می‌کرد و منبع نوعی مشک نامرغوب بود که بعد از چریدن گیاهان هندی، مشک آن مرغوب می‌شد. این باور وجود داشت که تمساح و برخی از مارها نیز مشک تولید می‌کنند. (نخبه الدهر، ۱۶۶-۱۶۷) در فارسی میانه، مُشک به معنی موش نیز بود. به نظر می‌رسد در همان دوران، این واژه در عربی گرته‌برداری شد و کلمۀ فأر به معنی موش در عربی، استثنائا به معنی نافۀ مشک نیز به کار رفت. (کتاب النبات، ۱۹۴) اما منبع اصلی مُشک، آهوی ختن در بیابانی میان ایران و چین و هند بود که در مسیر تجارت ابریشم قرار داشت. مسعودی، مرکز اصلی این آهو را تبت می‌داند؛ سرزمینی که در قرون وسطی به سرزمینِ خندان مشهور بود و هر کس آن‌جا می‌رفت تا وقتی در آن زمین بود در حال خنده بود. (عجایب المخلوقات، ۲۰۱) از دید برخی، مشک آهوی تبتی از آهوی چینی هم مرغوب‌تر بود زیرا گیاهان تبت خوشبوتر از گیاهان چین بودند. ضمن اینکه چینی‌ها در مشکی که می‌فروختند گاه تقلب کرده و خون به آن اضافه می‌کردند در حالی که تبتی‌ها مشک را از کیسۀ ناف آهو (نافه) بیرون نمی‌کشیدند. چینی‌ها مشک را از دریا جابه‌جا می‌کردند که باعث رطوبت مشک و کاهش کیفیتش می‌شد، اما مشک تبتی در جاده‌های تجاری زمینی جابه‌جا می‌شد و باکیفیت باقی ماند. بهترین حالت به دست آوردن مُشک این بود که آن را از شکم آهو بیرون نکشند. بگذارند در شکم آهو برسد طوری که آهو با حس خارش شکمش را به سنگی بساید و آن چه در شکمش ساخته شده مثل دمل سرباز کند و خون معطر بر سنگ سابیده شود. مردم تبت این خون را در کوه‌ها جمع‌آوری کرده و در آفتاب خشک می‌کنند اما به خاطر تجارت محدود با تبت، تاجران اندکی به آن‌جا می‌رفتند. (مروج الذهب، ۱:۱۵۷) پیش از اسلام، تجارت مشک بیشتر با تاجران سُغدی بود که مُشک را از چین می‌آوردند. (Daryaee, 69) با این حال، بیرونی معتقد بود که بهترین مشک ترکی و ختایی است و تبتی در درجۀ دوم است و سپس تتاری که ضعیف‌ترین مشک است و قرقیزی حتی از آن هم ضعیف‌تر. به جز این‌ها، بیرونی مشک هندی را هم کشف کرده بود که بهترینش نپالی بود و از نظر کیفیت بعد از تبتی قرار می‌گرفت و سپس مشک کشمیری قرار داشت. بیرونی آن مشکی را که از راه دریایی از چین می‌آوردند را هم شناسایی کرده بود: مشکی سیاه‌رنگ که داخل شیشه می‌آوردند و برای همین به آن مشک قاروری (اشاره به قاروره یا ظرف شیشه) هم نام داشت. (صیدنه، ۹۲۶) در قرآن یک بار از آن یاد شده وقتی که بهشتیان از شرابی سربسته می‌نوشند که مهرِ بسته بودنِ آن، از جنسِ مشک است. (مطففین، ۲۶) کارکرد دارویی مُشک گسترده بود و برای درمان چشم، و تقویت اندام‌های داخلی (الحاوی رازی، ۲۱:۳۴۷) و درمان انواعی از سردرد (الابنیه، ۳۲۶) استفاده می‌شد و گاه برای درمان صرع با خون گرگ می‌آمیختند (منافع الحیوان، ۷۴). برای پخش کردن بوی مشک، گاهی آن را به باد می‌سپردند که اصطلاح مُشک دادنِ باد از این عمل ساخته شد. (فرهنگ لغات و ترکیبات شاهنامه، ۴۸۰) اما قطب‌الدین محمود، یک طبیب شیرازی، پزشکان را از استفادۀ دارویی مشک زینهار می‌داد چون اگر عضو مورد نظر بدن بیمار ضعیف بود، قدرت مُشک منجر به مرگ بیمار می‌شد. (فی بیان الحاجه، ۱۹۲) در عصر ایلخانی، خواجه رشیدالدین داده‌های دقیق‌تری از مُشک را که در مسیر مغولان به ایران بود به دست داد: آهوی مشک، علفی می‌خورد به نام «زه‌تیورانک» که خود گیاهی بود خوشبو و زنان روغن آن گیاه را گرفته و بر موی خود می‌مالیدند. ایلخانیان منطقۀ زیست این آهوان را شکار ممنوع کرده بودند تا تعداد آهوان بسیار شود و آهویی زودتر از آن که مشکش به بوی خوش برسد کشته نشود. اما مشک تبت را خواجه‌رشیدالدین هم ندیده و می‌گوید، معروف است که تبتی بهتر باشد. (آثار و احیاء، ۱۰۲-۱۰۳)

۳) عنبر

در دوران اسطوره‌ای، فریدون وقتی آتش جشن مهرگان را برافروخت، در آن عنبر و زعفران سوزاند. (شاهنامه، فریدون، ۸) عنبر را به آتش می‌سوزاندند چنان که وقتی سیاوش وحشت‌زده نیمه‌شب از خواب پرید، پیرامون او عود و عنبر سوزاندند. (داستان سیاوخش، ۲۰۹۰) عنبر را در زبان پهلوی با عنوان امبر (ambar) یاد می‌کردند (فرهنگ کوچک زبان پهلوی، ۲۷۵) و به عطری می‌گفتند که از یک جانور دریایی به نام ماهی عنبر گرفته می‌شد، اما چون این جانور در دریاهایی دوردست بود، بسیاری از نویسندگان کهن دربارۀ منشأ عنبر باورهای درستی نداشتند. عجایب‌المخلوقات (۳۱۸) تعدادی از این باورها را فهرست کرده است: صمغی از یک درخت آبی، یا چشمه‌ای در قعر دریا، یا سرگینِ یک گاوِ آبی، که خود طوسی، این را می‌پسندد چون مشک نیز از یک چارپای دیگر به اسم آهو استخراج می‌شده است. با این حال، باورهایی دربارۀ وجود ماهی‌هایی وجود داشت که از دهانشان بوی مُشک می‌آمد. (همان، ۶۰۶) مسعودی تصور می‌کرد عنبر ماده‌ای جدا از ماهی است اما ماهی آن را در دریا خورده و جان می‌دهد تا صیادان آن را از شکمش بیرون آورند. اگر این عنبر از شکم ماهی درآید بدبوست و عطاران عراق و ایران آن را ندّ می‌نامند. این عطاران تنها آنچه را که از پشت ماهی بیرون بکشند عنبر می‌دانند زیرا خوشبوست. عنبر بیشتر در دریای سرخ، بین آفریقا و عربستان پیدا می‌شد و مردم فقیر محلی در ساحل عربی، عنبری را که به ساحل آمده بود و دایره‌ای کبود و به اندازۀ تخم شترمرغ یا کوچک‌تر بود پیدا کرده و می‌فروختند. (مروج الذهب، ۱:۱۴۸-۱۴۹) بیرونی بهترین نوع عنبر را آن می‌داند که از شِحر (ساحل یمن) می‌آورند و بهترین آن خاکستری است با چیزی شبیه چشمان ملخ در بافت آن. (صیدنه، ۷۴۱) در طب قدیم از آن برای تقویت مغز و حواس و قلب، و برای تقویت سالمندان استفاده می‌شد. (الحاوی رازی، ۲۱:۱۲۱/ الرساله الهارونیه، ۲۵۵) ناخدایان سیرافی و عمانی، عنبر را از جزایر پر از نخل و نارگیل اطراف هند به ایران می‌آوردند و می‌گفتند وقت طوفان، دریا تکه‌های عنبر را بیرون می‌اندازد. (مروج، ۱-۱۴۹)

۴) عود

چوب معطر عود در جزیره‌های استوایی به هم می‌رسید و تا اوایل قرون میانه ایران کسی این درختان را ندیده بود. (عجایب المخلوقات، ۳۱۸) بهترین نوعش را هندی و سپس قُماری می‌دانستند (الابنیه، ۲۲۸) دریانوردان قرون میانه، مرکز انواع گیاهان خوشبو چون کافور و عنبر (که آنان گیاهی تصور می‌کردند) و قرنفل و صندل و عود را در جزیرۀ سراندیب (سری‌لانکا) تصور می‌کردند. (سلسله التواریخ، ۱۵۶) عود هندی، سیاه، چرب، سنگین و معروف به «بنگالی» بود. از نظر بیرونی، بعد از عود هندی، عود صنفی نام داشت که سیاهی‌اش اندکی زردی در خود داشت و سپس عود قماری قرار می‌گرفت که سبک و سفیدگون بود و چربی در آن نبود و بیشتر در معجون‌ها به کار می‌رفت. (صیدنه، ۷۴۹) در دورۀ ایلخانی، زیست‌بومش را سیلان (سری‌لانکا) و جاوه (در اندونزی کنونی) می‌دیدند که چوب معطر دیگری به نام صندل نیز از آن‌جا می‌آمد. عود جاوه از عود سیلان بهتر بود. به روایت خواجه رشیدالدین فضل الله، تاجرانی که بین چین و هند در سفر بودند، کسانی را اجیر می‌کردند که به سرزمین عود بروند و چوب عود را بریده و در حوضچه‌ای از آب دریا بگذارند تا بماند و بخش‌های سست آن در آب دریا نابود شود و بخش‌های باکیفیت آن باقی بماند. به این ترتیب، از هر پانزده من چوب عود، مقدار اندکی باقی می‌ماند که طبیعتاً قیمتش بالا می‌رفت. هر تاجری بعد از مدتی به سراغ حوضچۀ خود رفته و چوب عود باقیمانده را با تور، مثل ماهی، بیرون می‌کشید. روند بیرون آوردن تکه‌های چوب عود از حوضچه (ناور) آن قدر ادامه پیدا می‌کرد تا هیچ چوبی در آن نماند. این چوب باکیفیت تجارت می‌شد. در هند، این عود با صندل بخور می‌شد و دود می‌کرد. گَردِ سوختۀ عود نیز در ساختِ غالیه به کار می‌رفت. (آثار و احیاء، ۹۳-۹۴)

۵) بان

بیرونی بان را درختی خوشبو می‌داند که در بخش‌هایی از عربستان و مصر رشد می‌کرد. دانه‌اش رونی خشبو می‌داد و وقتی آن دانه را می‌جوشاندند، بوی خوش آن بیشتر شده و سپس با مشک و عنبر ترکیب می‌شد. بان، پایۀ ترکیب عطرها بود که عطرهای دیگر با آن می‌آمیخت. بیرونی می‌گوید بهترین بان بانی است که عطرهای دیگر با آن ترکیب شده باشد. دانۀ بان شبیه پسته است و طعم تلخی دارد. ساق درخت بان دراز است و چوبی سبک و سست دارد. بسیار سبز است و میوه‌اش در غلافی لوبیامانند پنهان است. برخی معتقد بودند که مشابه روغن بان، روغن دیگری نیز هست که از درخت گز در سیستان می‌گیرند و آن را با انواع عطر در می‌آمیزند و در واقع پایۀ ساخت عطرهای ترکیبی است و به آن «گز روغن» می‌گویند اما بیرونی وجود این درخت را تکذیب می‌کند. (صیدنه، ۳۰۰-۳۰۱) بان نخستین گیاه معطری است که فردوسی در عطرهای دوران جمشید یاد می‌کند. (شاهنامه، جمشید، ۴۲) مصرف دارویی روغنِ آن برای نرم کردنِ عصب و آرامش بوده است. (الابنیه، ۱۴۴)

۶) کافور

کافور را صمغ درختی بزرگ می‌دانستند که بر ساحل دریاها و کوهپایه‌ها، عمدتاً در اطراف چین و هند می‌رویید و بازرگانان دریایی به بندر بصره می‌آوردند. (نخبه الدهر، ۱۶۴-۱۶۵) برخی کافور را در هند می‌دانستند و درختی بزرگ تصور می‌کردند که صد سوارکار زیر سایه‌اش جا می‌شدند و جز در وقت معینی از سال امکان رسیدن به آن نبود. (منافع النبات، ۱۰۶) برخی منابع، جزیرۀ هرکند (میان هند و چین) را محل اصلی درخت کافور دانسته‌اند و راه شناخت درخت را این که پرندگان برای خنکی به آن پناه می‌آورند. (عجایب المخلوقات، ۳۲۲) در فن دارو، کافور را برای ایجاد سرما در بدون (مثل فروکش کردن تب، توان جنسی و التهاب اندام‌ها) به کار می‌بردند. (الابنیه، ۲۷۳) بیرونی بهترین کافور را صمغ درخت کافوری گوید که خودش بیرون آید و شبیه تکه‌های سنگ نمک است؛ کمیاب‌تر و گران‌قیمت‌تر. اما انواع صمغ درختان کافور، به رنگ‌های مختلفی وجود داشت و برای تقلب در تجارت، گاهی صمغ درختان دیگر (خصوصا صمغ درخت نارگیل) را هم با آن می‌آمیختند. کافور از موادی بود که به جز این که خودش خوشبو بود، اما پایۀ ساخت عطرهای مرکب قرار می‌گرفت. (صیدنه، ۸۴۰) در آیین‌های کفن و دفن اسلام، جسد مرده را پیش از تدفین با کافور خوشبو می‌کنند. یک بار نیز در قرآن از آن یاد شده که بهشتیان از جامی می‌نوشند که به عطر کافور آمیخته است. (انسان، ۵) در دورۀ ایلخانی، درختان کافور و دارچین گاه یکی دانسته می‌شد: کافور را ماده‌ای می‌دانستند که از درخت دارچین گرفته می‌شود. چوب دارچین را می‌جوشاندند و کف آن جوشانده را کافور می‌نامیدند و آب غلیظ زیرش را «کافور کاسه‌ای.» اما آن کافوری که بازرگانان از ولایت هند می‌آوردند به نظر خواجه رشیدالدین فضل الله، کافورِ درخت دارچین نبود. اما کافوری که صمغ درختی خاص بود، کافور فنصوری نامیده می‌شد. نام فنصوری از جزیره‌ای بین چین و هند می‌آمد و این همان درختِ کافور خاص بود که دیگر همان درخت دارچین نبود. این درخت کافور را از حرکت مار می‌شناختند: تابستان، مار زهرآگین و بزرگی برای خنک شدن خودش را به دور آن درخت می‌پیچید. تنها زمستان بود که با دور شدن مار، امکان نزدیک شدن به درخت پیدا می‌شد. اما در دورۀ ایلخانی دیگر می‌دانستند که این داستان‌ها ساختگی است. (آثار و احیاء، ۷۸)

۷) کندر

صمغ کندر، سفید و چسبناک است و در آتش شعله‌ور می‌شود. آن را با صمغ عربی دیگر می‌آمیزند تا دیگر شعله‌ور نشود و فقط دود کند. بهترین صمغ کندر در عمان و نواحی مسقط یافت می‌شود اما این مناطق برای دریانوردی تجاری خطرناک بود چون می‌گفتند آب‌هایی بسیار عمیق در آن حوالی هست که کشتی‌ها را غرق می‌کرد. گَرد و پوستۀ کندر هم معطر بود. (صیدنه، ۸۸۱) اما صمغ آن به نام لُبان ارزش بین‌المللی داشت و برای قرن‌ها در عصر باستان به عنوان یکی از مهم‌ترین مواد معطر برای بخور دادن در معابد و پرستشگاه‌ها (پیش و پس از مسیحیت) به کار می‌رفت. بیرونی نام سریانی آن را لبونتا و لبنو می‌داند که در فارسی کندر می‌گفتند. مرکز اصلی درخت آن ناحیۀ شِحر در یمن بوده است. بهترین صمغ کندر، به رنگ طلایی است که به سرعت شعله‌ور می‌شود. نوع هندی کندر، سبز و سیاه است که از نظر کیفیت، ضعیف‌تر از کندر یمنی است. درخت کندر بر ساحل و کوه می‌روید. تابستان‌ها، لُبان از تنۀ درختان کندر بیرون می‌زند و مردم صبر می‌کنند تا این صمغ، سفت و خشک شود و سپس آن را جدا می‌کنند. (صیدنه، ۸۹۲) برخی خود درخت را لُبان و صمغش را کُندُر می‌نامیدند. (منافع النبات، ۱۱۲) این صمغ، با نام « Frankincense» به معنای «بخور واقعی» بهترین نوع مادۀ سوزاندنی و بخور در اروپا بود. یونانیان باستان این ماده را می‌شناختند. هردوت کندر را صادرات عربستان می‌داند که با زحمت بسیار به دست می‌آید: درختان کندر توسط مارهای بالدار و کوچک و رنگارنگ محافظت می‌شوند، همان مارهایی که در دوران کمبوجیه مصر را تسخیر کردند. این مارها به تعداد زیاد اطراف هر درخت جمع شده و هیچ چیزی به جز دودِ صمغِ استوراکس نمی‌تواند آن‌ها را فراری دهد. این صمغ را فنیقی‌ها از یونانی‌ها می‌خرند و سپس عرب‌ها از فنیقی. (تاریخ هرودت، ۱:۴۰۶) این افسانه، نقش یونان در حضور گستردۀ صمغ کندر را در بازارهای اروپایی در طی قرن‌ها توضیح می‌داد. در انجیل (متی، باب ۲، ۱-۱۲) سه مغ که برای تولد عیسی برای او هدیه می‌آورند، صمغ کندر را در میان هدایای خود دارند که این نیز بر اهمیت کندر به عنوان یک مادۀ بخوری در کلیساهای مسیحی افزود. کندر از جمله گیاهان معطری شناخته می‌شد که در غرب خاورمیانه رواج بیشتری پیدا کرده بود تا در شرق آن.

۸) دارچین

هرودت، دارچین را در میان عطریات نام برده و گفته هرچند عرب‌ها نمی‌دانند دارچین در سرزمین‌شان چطور پیدا می‌شود اما برخی می‌گویند شاید دارچین همانجاهایی رشد کرده که محل رشدِ دیونیزوس (خدای یونانی) بوده است. دارچین را پرندگان آورده و با چوبش برای خود لانه می‌سازند. عرب‌ها با لاشۀ حیوانات، پرندگان را فریب داده و پرندگان با این لاشه‌های سنگین، موجب ویرانی لانه‌هایشان می‌شوند. سپس عرب‌ها دارچین‌ها را جمع کرده و به کشورهای دیگر صادر می‌کنند. از هرودت بر می‌آید که واسطۀ صدور دارچین از عربستان به یونان، فنیقی‌ها بوده‌اند. (تاریخ، ۱:۴۰۸) در متون قرون میانۀ اسلامی، گاه نام آن را دارصینی و گاه طارسینی گفته‌اند به معنی درخت چینی، و گاه به نام عربی‌اش، قرفه نام گرفته است. برخی از این متون، مشابه روایت هرودت را تکرار کرده‌اند که پرندگان و وحوش نیز عاشق دارچین هستند و مرغان از آن لانه می‌سازند. حتی می‌گویند مرغی از ترکستان به هند آمده، آن را برداشته و به ترکستان می‌برند و از آن آشیانه می‌سازد. (عجایب المخلوقات، ۳۱۷) اطبای قرون میانه برای برخی بیماری‌های پوستی از گردِ آن بهره می‌گرفتند و برای دفع مسمومیت تریاک نیز استفاده می‌کردند. (الابنیه، ۱۵۴) در دورۀ ایلخانی اما دیگر منشأ دارچین اسرارآمیز نبود. می‌دانستند درخت دارچین در هند و چین به هم می‌رسد و نوع هندی آن نیکوتر است. به نزدیکی درخت کافور با درخت دارچین نیز آگاه بودند و کافور را صمغ دارچین می‌دانستند. (آثار و احیاء، ۷۷) دارچین بیشتر برای معطر کردن غذا به کار می‌رفته است و پای ثابت تجارت در جهان باستان از چهار هزار سال پیش بوده است. مصریان باستان از دارچین در مومیایی کردن بهره می‌گرفتند. (Herbal principles in cosmetics: properties and mechanisms of action. p. 121) هرودت می‌گفت دارچین در سرزمین عرب‌ها نیز می‌روییده و یکی از گیاهان معطری است که عرب‌ها به زحمت بسیار به دست می‌آورند و از طریق فنیقی‌ها به دنیای بیرون می‌فروشند. (تاریخ، ۴۰۶) پلینی مورخ روم باستان می‌گفت که دارچین را در سواحل عربستان بدون پارو زدن و به کمک باد موافق حمل می‌کردند؛ بادهای تجارتی یا احتمالا همان باد شرطه که دریانوردان باستانی موسم و مکان هر یک از این بادها را به خوبی می‌شناختند. به گفتۀ پلینی، داستان جمع‌آوری دارچین از لانۀ پرندگان، از جعلیاتِ تاجران است و تنها ۳۲۷ گرم از این ماده (برابر یک پوند رومی) به اندازۀ ۱۰۰۰ دینار طلای رومی از سوی پادشاه قبیله‌ای به نام گبانیت (Gebbanitae) که تصور می‌شود امیر یک عشیرۀ عربی باشد قیمت‌گذاری شده بود. امپراتور روم، وسپازیان دسته‌های دارچین با تزیینات طلا را به عنوان هدیه به دو معبد پاکس (الهۀ صلح) و معبد کاپیتول (متعلق به ژوپیتر، خدای خدایان) تقدیم کرده بود. (Book XII, 87-97)

۹) مُرّ

در کنار صمغ کندر، مُر مشهورترین بخورِ معطر در دنیای اروپایی باستان و قرون میانه است. هرودت از مُر به عنوان یکی از محصولات عربستان یاد می‌کند؛ تنها محصول صادراتی عربستان که به دست آوردنِ آن برای عرب‌ها زحمت زیادی ندارد. (تاریخ، ۴۰۶) برخی باور داشتند که صمغ مرّ از درختی در جزیرۀ سقطرا (سکوترا متعلق به یمن امروزی) به دست می‌آید و از آن‌جا به سرزمین عرب‌ها آورده می‌شود و جز آن جزیره در جای دیگری به هم نمی‌رسد. (کتاب النبات، ۹۰) به گفتۀ ابن سینا، مُرّ، صمغِ سرخ و سیاهِ درختی به نام «بارفاسیس» بود که بوی خوشی داشت و به خاطر ارزش تجاری‌اش با آمیختن شیرۀ گیاهان سمی به آن، تقلب می‌کردند. (قانون، ۲:۲۲۳) به گفتۀ بیرونی، مُر شیرۀ درختی است که در شِحر (سواحل یمن) و سرزمین عرب‌ها می‌‌روید. این درخت را شکاف می‌دهند و شیره‌اش را در ظرفی جمع می‌کنند یا اگر صمغ بر شاخه‌ها سفت شده آن را جدا می‌کنند. مرّ سیاه یک‌سره بی‌خاصیت است و باید روشن و سبک باشد و وقتی شکسته می‌شود چیزی شبیه ناخن‌های سفید نرم در آن دیده شود. این صمغ بوی تلخ و تندی دارد و بسیار چرب است. (صیدنه، ۹۲۰) اروپایی‌ها هم آن را با همان نام Myrrh می‌نامند که برگرفته از کلمۀ عربی مرّ به معنی «تلخ» است. در یونان باستان این کلمه حتی به معنای عام عطر نیز استفاده می‌شد. از معابد مصریان باستان تا معابد یونانی تا پرستشگاه‌های یهودیان باستان و سپس در کلیساهای مسیحی، مُر در کنار صمغ کندر، مهم‌ترین بخور معطر بود. در تورات مُر به عنوان یک عطر کمیاب یاد می‌شود، چه وقتی برادران یوسف او را در ازای شترهای ادویه، روغن بلسم و مُر فروختند (پیدایش، باب ۳۶، ۲۵) و چه وقتی موسی حجمی از مُرّ مایع به ارزش ۵۰۰ شکل را برای تولید روغن مقدس به کار برد (خروج، باب ۳۰، ۲۳-۲۵) این روغن مقدس، همان روغنی است که در سنت یهودی، پیامبران از آن برای منصوب کردن پادشاهان استفاده می‌کردند و بعدها در سنت تاجگذاری پادشاهان مسیحی نیز به کار گرفته شد؛ روغنی که به نام روغن مقدس (Chrism) شناخته می‌شود. هرچند، امروزه، کارکردهای این روغن مقدس بیشتر متکی به روغن بلسان است. مُر از گیاهان معطری به شمار می‌رود که عموماً در مغرب خاورمیانه رواج بیشتری داشت تا در مشرق آن.

۱۰) بَلَسان/بلسم

بلسان یکی از هدایایی بود که ملکۀ سبا برای سلیمان پادشاه بنی‌اسرائیل برد. (اول پادشاهان، باب ۱۰، ۱۰) گفته می‌شد که این درخت معطر را اول بار ملکۀ سبا از یمن به اریحا در کنعان برد و سپس کلئوپاترا آن را به مصر برد (Cyclopædia of Biblical, Theological and Ecclesiastical Literature, vol.1, 1891) و مصر به یکی از مراکز اصلی تولید بلسان در نزدیکی اروپا تبدیل شد. بلسان در واقع یک درخت است اما روغن آن یکی از کهن‌ترین پایه‌های عطرها به شمار می‌رود. باور مسلمانان قرون میانه این بود که از درخت بلسان تنها یک عدد درخت در عین‌الشمس مصر وجود داشت و روغن آن در گنجینه‌های پادشاهان نگهداری می‌شد. اینک نیز تنها جایی که بلسان می‌روید در همان نقطه از مصر است. به اندازۀ وزن یک درم روغنِ بلسان، به قدر یک دینار طلا قیمت دارد. (عجایب المخلوقات، ۳۰۸) به گفتۀ بیرونی، دانه‌های بلسان مفیدتر از چوبش و روغنش مفیدتر از دانه‌اش است. او به نقل از یونانیان باستانی نقل می‌کند که بلسان یا بلسم از گیاهانی است که همۀ اجزایشان خوشبوست. نمونۀ تقلبی آن که بوی مشابه را دارد، ریشۀ بنفشۀ سفید و تخم بنفشۀ سفید است. درخت بلسان/بلسم را در پایان تابستان برش می‌زنند و بطری‌ها را به محل برش‌ها می‌چسبانند تا صمغ درخت در آن جمع شود. سپس با بریدن شاخه‌ها، یک بار دیگر صمغ درخت جاری می‌شود که این دومی از بس چرب است به جای نفط هم به کار می‌رود. بلسان خالص روی آهن نیز شعله‌ور می‌شود اما بلسان ناسره روی آب مانند روغن‌زیتون شناور می‌ماند. در جهان باستان، به وزن بلسام، نقره می‌دادند و برای همین از تجارت‌های رایج در خاورمیانه بود. در مصارف دارویی نیز کارکرد بسیاری داشت اما اگر به علت کمیابی و قیمت بالا پیدا نمی‌شد، جانشین آن در طب، روغن زیتون بود. (صیدنه، ۳۳۰-۳۳۳) برخی معتقدند که فرعون نگهبانانی گذاشته بود تا کسی درخت بلسان را با خود نبرد. (الابنیه، ۱۴۱) برخی مستشرقین اروپایی ردّ این درخت را که روغنش به نام «روغن مکه» یا «روغن گیلیاد» شناخته می‌شود در حدفاصل مکه و مدینه پیدا کرده‌اند. عرب‌ها آن را ابوشام یا بشام می‌نامیدند که یادآور نام عبری بلسام یعنی بوسِم یا بِشِم بود. (Cyclopædia of Biblical, Theological and Ecclesiastical Literature, vol.1, 627-628) برخی معتقدند آن روغن باستانی از میان رفته است و تنها جایگزین آن در زمان حاضر همین روغنی است که به اسم روغن مکه مشهور است. روغنِ بلسانِ معاصر در ترکیب با روغن زیتون برای آیین تعمید نوزادان در نحله‌های مختلف مسیحی، در برخی آیین‌های عشای ربانی با مالیدن روغن مقدس به دیوارهای کلیسا، و نیز در تاجگذاری پادشاهان انگلیس مورد استفاده قرار می‌گیرد. در تاجگذاری انگلیسی این بخش، یعنی مالیدن روغن مقدس به سر و دست و سینۀ پادشاه، باید از چشم عموم پنهان بماند و برای همین این مراسم در پخش تلویزیونی نیز نمایش داده نمی‌شود چرا که مقدس‌ترین بخش آیین است و یادآور روزگاری که پیامبران، پادشاهان بنی‌اسرائیل را با مالیدن روغن معطر و مقدس به این سمت منصوب می‌کردند.

۱۱) اسپند

هرچند اسپند معمولاً جزء عطریات یاد نمی‌شود، اما یکی از بخورهای مهم امروز در فرهنگ ایرانی است. نام فارسی آن به شکل‌های سپند، اسفند و سفند، مشابه نام آخرین ماه سال و یکی از امشاسپندان است. کلمۀ «سپنتا» در فارسی میانه و اوستایی به معنای «مقدس» است. همین واژه ممکن است در آرامی و سریانی به شکل شَبّارا درآمده باشد. نام‌های دیگر آن خصوصاً در عربی حَرمَل و خَردَل است. نام «حرمل» در بیشتر زبان‌های اروپایی مبنای نامگذاری این گیاه قرار گرفته است. رنگ اصلی آن زرد است اما نوع سفید آن (سفیداسپند) را خردل بابلی می‌نامند و از آن برای لطافت اخلاط و تسکین صرع استفاده می‌شده است. (الابنیه، ۱۲۹) بیرونی می‌گوید در سریانی نامش خردلا بوده و در فارسی اسپندانِ خوش، و رنگ اصلی آن سرخ است که با مالش دست، زرد و نرم می‌شود. (صیدنه، ۴۸۰) رسم سوزاندن اسپند برای دوری از گزند و جادو حتی در شاهنامه هم یاد شده است. (زوطهماسپ، ۱۲۶) نامش دو بار به شکل مثقالِ حبۀ «خردل» در قرآن آمده و از آن به عنوان نمونۀ یک چیز بسیار کوچک یاد شده است. (انبیا، ۴۷ و لقمان، ۱۶) در سال ۱۹۸۹ دو زبان‌شناس (Flattery, Schwartz) این نظریه را مطرح کردند که شاید اسپند همان گیاه سوما در ودا و هوم در اوستاست که نوشیدن جوشاندۀ آن خواص روان‌گردان و وهم‌آور دارد. ناصرخسرو نام سپند را در کنار تعویذ (طلسم و دعای مکتوب برای جلوگیری از آسیب‌ها) یاد کرده است. (قصیده ۶۹) سوزاندن اسپند با خواندن نام خدا (رباعیات مسعود سعد سلمان، شماره ۱۴۵) و صلوات (رباعیات امیرمعزی، شماره ۷۵) و «و ان یکاد» (رباعیات سنایی، شماره ۱۵۳) همراه بود. برخی مفسرین درخت سپند را درختی مقدس می‌دانستند که بعد از خروج موجود هولناکی به نام دابه الارض (جنبندۀ زمین) در آخرالزمان، وقتی نفس این موجود همۀ گیاهان و  درختان را می‌سوزاند، این تنها درختِ سپند است که خشک نمی‌شود زیرا اثر هفتاد پیامبر و عصای موسی و خاتم سلیمان با درخت سپند است. (کشف الاسرار، سوره نمل، شماره ۶، النوبه الثانیه) نظامی نیز می‌گوید که دیو از آهن می‌گریزد و جادو از سپند. (خسرو و شیرین، بخش ۵۴) در مجموع، سپند، یا اسپند، چنان که نامش نیز نشان می‌دهد، در باورهای ایرانی گیاهی مقدس و مبارک بوده است که در برابر گزندهای جهانی و آخرالزمانی می‌ایستاده است و برای همین دانۀ آن موجب رفع چشم‌زخم تصور می‌شد و البته آن را گاه در کنار عود می‌سوزاندند. (خسرو و شیرین، بخش ۷۳) جالب است که اسفندیار شاهنامه نیز همان سپندیار است، یعنی کسی که یارش سپند است، و همان‌طور که اسفندیار رویین‌تن است، نظامی نیز به درعِ سپندیار (زرۀ اسفندیار) اشاره می‌کند، (لیلی و مجنون، بخش ۸) یادآور زرهی که بخور اسپند در برابر چشم‌زخم دشمنان فراهم می‌کند.

منابع:

الأبنیه عن حقایق الأدویه، موفق‌الدین ابومنصور علی الهروی، تصحیح احمد بهمنیار، حسین محبوبی اردکانی، دانشگاه تهران: ۱۳۴۶.

آثار و احیاء، رشید الدین فضل الله همدانی، به اهتمام منوچهر ستوده و ایرج افشار، موسسۀ مطالعات اسلامی دانشگاه مک‌گیل با همکاری دانشگاه تهران، تهران: ۱۳۶۸.

بندهش، فرنبغ دادگی، گزارش مهرداد بهار، انتشارات توس، تهران: ۱۳۹۷.

تاریخ الرسل و الملوک، محمد بن جریر طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، انتشارات اساطیر، تهران: ۱۳۸۳.

تاریخ هرودت، ترجمه مرتضی ثاقب فر، انتشارات اساطیر، تهران: ۱۳۸۹.

الحاوی، محمد بن زکریای رازی، ترجمه سلیمان افشاری‌پور، فرهنگستان علوم پزشکی، تهران: ۱۳۸۴.

دیگر اشعار و دواوین ادب فارسی از سایت گنجور.

رساله الهارونیه، مسیح بن حکم دمشقی، موسسۀ مطالعات تاریخ پزشکی، طب اسلامی و مکمل دانشگاه علوم پزشکی ایران (بازنشر یک تصحیح فرانسوی)، تهران: ۱۳۸۸.

سلسله التواریخ یا اخبار الصین و الهند، سلیمان تاجر سیرافی، ترجمه حسین قرچانلو، انتشارات اساطیر، تهران: ۱۳۹۹.

شاهنامه، ابوالقاسم فردوسی، به کوشش جلال خالقی مطلق، ناشر Bibliotheca Persica، نیویورک: ۱۳۶۶.

عجایب المخلوقات، محمد بن محمود بن احمد طوسی، به اهتمام منوچهر ستوده، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، تهران: ۱۳۸۲.

فرهنگ کوچک زبان پهلوی، د. ن. مکنزی، ترجمه مهشید میرفخرایی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، تهران: ۱۳۷۳.

فی بیان الحاجه الی الطب و الاطباء و وصایاهم، قطب الدین محمود بن مسعود شیرازی، تصحیح محمد فواد ذاکری، موسسۀ مطالعات تاریخ پزشکی، طب اسلامی و مکمل دانشگاه علوم پزشکی ایران، تهران: ۱۳۸۷.

قانون، ابوعلی سینا، ترجمه عبدالرحمن شرفکندی، انتشارات سروش، تهران: ۱۳۸۹.

کتاب النبات، ابوحنیفه دینوری، تحقیق برنارد لوین، انتشارات فرانتس اشتاینر، وسبادن: ۱۹۷۴م.

مروج الذهب و معادن الجوهر، ابوالحسن علی بن حسین مسعودی، ترجمه ابوالقاسم پاینده، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، تهران: ۱۳۷۴.

منافع النبات و الثمار و البقول و الفواکه و الخضروات و الریاحین، ابن الوردی، تحقیق محمد الرفاعی، دار کتاب العربی، دمشق.

نخبه الدهر فی عجائب البحر و البحر، شمس الدین محمد بن ابی‌طالب انصاری دمشقی، ترجمه سید حمید طبیبیان، فرهنگستان ادب و هنر ایران، تهران: ۱۳۵۷.

Burlando, B.; Verotta, L.; Cornara, L.; Bottini-Massa, E. Herbal principles in cosmetics: properties and mechanisms of action. Boca Raton: CRC Press, 2010.

Daryaee, Touraj, the Scent of Musk and Jasmine: Trade in Aromatics between Iran and China, در: خراسان‌نامک، مقالات باستان‌شناسی، تاریخ و معماری خراسان در نکوداشت مقام علمی استاد رجبعلی لباف خانیکی، گردآوری میثم لباف خانیکی، خانۀ اندیشمندان علوم انسانی، تهران: ۱۴۰۰، صص۶۷-۷۴.

Flattery DS, Schwartz M. Haoma and Harmaline: The Botanical Identity of the Indo-Iranian Sacred Hallucinogen “Soma” and its Legacy in Religion, Language, and Middle Eastern Folklore. University of California Publications Near Eastern Studies. Vol. 21. Berkeley: University of California Press, 1989.

John McClintock; James Strong, eds, Cyclopædia of Biblical, Theological and Ecclesiastical Literature, Harper & Brothers, 1891.

Pliny, Natural History, H. Rackham, Harvard University Press, 1960.