معرفی مقاله:
«دیالکتیک معکوس مدرنیسم در ایران» عنوان گفتگویی میان امید مهرگان و مراد فرهادپور است. در این گفتگو مراد فرهادپور که از منادیان جنبش ترجمه در ایران است، تلاش میکند وضعیت ایرانِ پس از مدرنیسم را در عرصهی فرهنگ و هنر با دیدی انتقادی بررسی کند. او ابتدا به این فرض مهم میپردازد که در هنرهای تجسمی و سینمای ایران در سالهای پس از انقلاب علیالظاهر پیشرفتهایی به وقوع پیوسته است، اما در عرصهی ادبیات پیشرفتی حاصل نشده است.
این که در عرصه ادبیات که به واسطهی زبان جولانگاه و منشأ دیگر هنرهاست، نقطهی روشنی وجود ندارد به چه معناست؟ و چرا در هنرهای تجسمی و سینما این کمبود کمتر احساس میشود؟ رابطهی ادبیات با جهان اطرافش از طریق ترجمه صورت میگیرد، اما در هنرهای تجسمی آثار به شکلی بیواسطه با جهان اطراف خود ارتباط برقرار می کنند؛ حال با این شکل خام و در حالتی که این آثار اغلب تقلیدی از آثار مدرنیسم غرب هستند، چه ویژگیهایی آنها را جهانی میکند؟
مراد فرهادپور دیالکتیک معکوس مدرنیسم در ادبیات و سایر عرصههای هنر ایران را شرح میدهد. در ادبیات، اثر ادبی از محلی شدن آغاز می شود و به سپس به جهان می پیوندد. اما در هنری مانند سینما این مسیر از یک اثر خام و جهانی به سمت فرهنگی شدن و خاص شدن میرسد. ممکن است این سوال پیش آید که چرا هنری مرتبط با تعهد سیاسی، از این شکل اندیشه منتج نمی شود. این گفتگو شرایط شکلگیری و دلایل بروز این دیالکتیک در هنر مدرن ایران را شرح و بسط میدهد.
.
برای مطالعهی بیشتر پیرامون مفهوم مدرنیسم به مقالات «تأملاتی در باب تجربهی یک غیبت، ترجمهی مدرنیته» و «افیونِ بدون افیون، یادداشتی در باب بحث مدرنیته (تجدد)» مراجعه کنید.
.
بخشی از متن:
مراد فرهادپور: اگر بخواهیم بحث را با هنرهای تجسمی مدرن شروع کنیمف باید بگوییم اصولاً در کل به نظر میآید رشتههایی چون نقاشی، مجسمهسازی، عکاسی و به ویژه سینما در این دوران جدید گفتگوی فرهنگها و تکثر فرهنگی به نوعی با موفقیت حتی در سطوح بینالمللی روبهرو بودهاند، خصوصاً سینمای پس از انقلاب که از نظر کسب جوایز و شهرت جهانی نمونههای موفق بسیاری را به ما عرضه کرده است.
اما من در کل نسبت به این موفقیت مشکوکم. و فکر میکنم آن چیزی که میتواند این شک را پشتیبانی کند وضعیت ادبیات است. اگر این نکته را بپذیریم که ادبیات، از آنجا که رسانهاش زبان است، به نحوی در حکم پل میانجی بین تفکر و هنر، یا فلسفه و هنر، محسوب میشود. به یک معنا میتوان این حکم را پذیرفت که هر شکلی از بلوغ یا شکوفایی هنری که در ادبیات تجلی پیدا نکند غیرقابل تصور است. و در واقع بر هر دورهی تاریخی یا فرهنگی که انگشت بگذاریم. میبینیم که شکوفایی هنری به شکلی همراه با شکوفایی ادبی بوده است. مدرنیسم و هنر مدرن هم از این قاعده مستثنا نیست.
ولی وقتی این نکته، یعنی این هماهنگی را نقطهی شروع بحث قرار دهیم، آنگاه با نوعی ناخوانایی روبه رو میشویم. چگونه است که ما در ایران با شکوفاییای در سینما، و در سطح پایینتر فرضاً در نقاشی یا مجسمهسازی، مواجهایم که هیچ نمودی در ادبیات ندارد. فکر میکنم تقریبا همگان این را به عنوان حکمی تجربی بپذیرند که ما به نوعی پس از نقطهی اوج شعر مدرن فارسی در نیما و شاملو و اخوان و فروغ، یک دورهی سقوط کامل را تجربه میکنیم، که فقط به شعر هم منحصر نمیشودف بلکه در عرصهی رمان هم، در قیاس با ساعدی و هدایت و چهرههای دیگر، ما نمود درخشانی نداشتهایم. (به متن فضای روشنفکری در دههی ۱۳۴۰ / هوای تازه مراجعه کنید.) شاید به جز در داستان کوتاه که آن هم باز پیشرفت و رونقاش تا اندازهای تعجببرانگیز است، زیرا داستان کوتاه در همه جای دنیا یک ژانر روشنفکرانه است. …