
بخشی از مقاله:
برای من، توصیف جذابیت و کششی که عکسهای ویلیام اگلستون ایجاد میکنند، دشوار است. بیش از بیست سال قبل، (کتاب) «راهنمای ویلیام اگلستون»، کاتالوگ نمایشگاه انفرادی او در موزۀ هنرهای مدرن نیویورک در سال ۱۹۷۶ را خریدم. بارها و بارها به عکسهای رنگی این کتاب نگاه کردهام. اما هنوز هم واقعاً نمیتوانم دلیل آن را توضیح دهم که چرا این عکسها زمانی چنین طولانی مرا دلمشغول خود ساختهاند. آیا دلیل آن آشنابودن ظاهری بنمایههای آنهاست؟ نوع عکاسی؟
طبیعتاً در طول این سالها، عکسهای بیشتری از اگلستون دیدهام. و هربار که عکس تازهای از او میبینم، این لحظۀ تشخیص پیش میآید، یک شناخت سریع اولیه، و بعد دقت در عکس از نزدیک. موضوع، ترکیببندی، رنگ. عکسهای اگلستون خود را به حافظۀ ما میسپارند، و نمیتوان از دست آنها خلاص شد. چرا چنین است؟
من زمانی عکسی را جالب توجه مییابم که نگاه عکاس به واقعیت، آگاهی من از جهان را مضاعف نسازد. بلکه تمایزی میان ادراک شخصی هر یک از ما از آن واقعیت واحد، به واسطۀ آن عکس رخ دهد. هرچه این تمایز اندکتر باشد، تأثیر آن بر من شدیدتر است. در نتیجه، بیش از آنکه نوعی بازنمایی دقیق واقعیت باشد. گونهای صورتبندیِ بازنمایی جهان است. از این دیدگاه و از منظر رسانۀ تکنیکی، میتوانیم از عکاس به مثابه مؤلفی که – براساس واقعیتها و به کمک انحرافی مینیمال از ادراک– افسانهای بسیار نزدیک به واقعیت خلق میکند، سخن بگوییم. در قلمرو ادبیات، آن داستانهایی را دوستتر میدارم که به زبانی روشن و ادراکپذیر روایت میشوند. در بهترین حالت، یک نویسنده نمیتواند فقط موقعیتها و اشیاء را توصیف کند. بلکه میتواند معنای ژرفتری به آنها ببخشد و اجازه دهد که آنها خود را با توانی برآشوبنده تعالی ببخشند.