
بخشی از مقاله:
من و آنیش کاپور در جهانشهری عظیم بزرگ شدیم که یک موزه شهرداری داشت و دو گالری هنری خصوصی. در اواخر دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، بیست دقیقه طول میکشید تا از میان «محله هنر» بمبئی عبور کنی: موزه شاهزاده ولز در کنار گالری هنر کیمالد قرار داشت که فاصلهشان از گالری پاندول بیشتر از یک مایل نبود. موزه که در سال ۱۹۲۲ تأسیس شده بود به معنای مرگبار آلمانی کلمه «موزئال» [موزهای] بود: آدورنو میگوید موزهگونه یا موزهای «ابژههایی را توصیف میکند که ناظر دیگر رابطه حیاتیای با آنها ندارد؛ ابژههایی که در حال مرگ هستند.» این موزه که در قلب منطقه قدیمی شهر واقع شده بود حفاظتگاه برخی از آثار هنری عظیم کلاسیک و سنتی بود: آثار برنزی دوران کولا، نقاشیهای دوران راگامالا، مینیاتورهای مغول و معدود آثاری از هنرمندان معاصر. آثار کلاسیک نقشی دوگانه ایفا میکردند: اینها در دوران تسلط بریتانیاییها آثار مشروعیت ساز (canon) شرقشناسانهای بودند، و در عین حال در نبرد برای هند آزاد (آنچه نهرو در زمینهای دیگر از آن به عنوان «کشف ملیگرایانه هند» یاد کرد)، به حس پسااستعماری افتخار و غرور به میراث، اعتبار میبخشیدند. این عمارت بهشدت تزیینی (دکوراتیو)، با سبک هندی ـ اسلامیاش که اغلب نمادی از دستوپازدن بروکراتیک و بیتوجهی شهری در هند بود، بیشتر به عنوان مرکز حملونقل شناخته شده بود تا مقصدی هنری، به موزه میرفتی تا اتوبوس عوض کنی، نه اینکه مجموعههای غنی و نادیدهگرفتهشدهاش را تماشا کنی. انبوه توریستهایی که با اتوبوس از روستاها و شهرهای کوچک آمده بودند مطابق رویه در سکوت و حیرت از میان گالریها میگذشتند بی آنکه راهنمایی یا لذت خاصی در کار باشد.
برای یک هنرمند انتزاعی، بنیان های پدیدارشناسانه تجربه که در اجرای روزمره زندگی شهری آشکار میشوند، برای دستیابی به درکی از «مقیاس»، «شکل»، «شیءوارگی»، «پوسته» و «رنگ» اهمیت اساسی دارند. همین موضوع بود که مرا تا حدودی قانع کرد که شاید آغاز کردن این مقاله با بمبئی به جای بودیسم چندان هم نامناسب نباشد. برای مجسمهسازی مثل کاپور که آثارش در ابعادی معمارانه ساخته میشوند و به جزئی از سازههای شهری تبدیل میشوند، فضای شهری با ابعاد هندسی پیچیدهاش به آزمایشگاهی ضروری برای تفکر، ساختن و بنا کردن تبدیل میشود. گذرایی نظاره گری روزمره شهری، عنصری حیاتی در افشای معناست: چقدر وقت داریم که به دروازه ابر نگاه کنیم، یا دور مارسیاس قدم بزنیم، یا در برابر مجسمه بیایستیم و خیره شویم و سپس به درخواست کمک مجسمه جواب دهیم که زمانی کاپور با این کلمات بیانشان کرد: «بیا، بیا اینجا. من میتوانم تو را عمیقاً درگیر خود کنم و فضای من به فضای تو رخنه میکند.» یک هنرمند مفهومی چگونه میتواند با شرایط «نامتناسب و نابرابر» وجود اخلاقی و سیاسی پیوندی بهتر از آنچه که به واسطه و از خلال استعاره شهر ممکن می شود برقرار کند، آنهم نه تنها به عنوان محیطزیست، بلکه به مثابه حوزهای ادراکی و محوطهای برای ساخت زیباشناختی؟ به والتر بنیامین گوش کنید، استاد اعظم بنای استعاره تجربه شهری به مثابه کلیدی برای پدیدارشناسی زندگی و تفکر مدرن:
«امروز مورخ تنها باید داربستی نحیف اما محکم بنا کند ــ سازهای فلسفی ــ تا بتواند حیاتیترین جنبههای گذشته را در تور خود صید کند. اما همانگونه که مناظر باشکوه شهر که مدیون سازه آهنی تازهای [برج ایفل] بود تا مدتها در انحصار کارگران و مهندسان قرار داشت، به همین ترتیب هم فیلسوفی که در اینجا به دنبال دستیابی به چشماندازی تازه است، باید در برابر سرگیجه مصون باشد ــ همچون کارگری مستقل، و در صورت نیاز، تنها.»