معرفی مقاله:
الکس دانچو در این مقالهی خود به عکاسی جنگ و مهمتر از آن به عکاسان این حوزه پرداخته است. تمرکز او در این مقاله به نگاه هر عکاس و ویژگیهاییست که با هر عکس از صحنههای جنگ به عکاسی این حوزه اضافه کردهاند.
.
بخشی از مقاله:
عکاسی جنگ، صورت تازهی شعر جنگ است. “کدام ناقوس مرگ برای آنها که گلهگله میمیرند، به صدا در میآید؟” ناقوسهای مرگ هنوز هم پرطنیناند. آنها اکنون با دستان فتوژورنالیستها نواخته میشوند. دان مککالین، روح تجسمیافتهی ویلفرد اوِن است؛ عکاس و سرباز پیادهنظام، رزمجوی کهنهکارِ سرشار از نبوغ و جرأت و شاهد همیشه حاضر که هیچ حادثهای را از نظر دور نمیداشت.
عکس یک پیشگویی معکوس است، چنانچه رولان بارت میگوید. مردان مسلح بارها و بارها در تیررس دوربین قرار میگیرند و به تصویر سیاه و سفید درمیآیند. از کشته و زخمی خون سیاه میرود و خون تازه بر خون کهنه میریزد. جسدها روی هم انباشته میشوند و بدنهای از شکل افتاده، ترکیب تازه میسازند. ما به آنها گوشهچشم میاندازیم و نگاهمان را میدزدیم.
مایکل هر در اعزام سربازان مینویسد: ” تو میدانی چه حسی دارد. میخواهی نگاه کنی و نمیخواهی ببینی. میتوانم حس عجیب دوران کودکیام را به یاد بیاورم، زمانی که عکسهای جنگ را در مجلهی لایف تماشا میکردم. عکس آدمهای مُرده یا انبوهی از کشتهشدهها که در جبههی جنگ یا در وسط خیابان پهلو به پهلوی هم دراز افتاده بودند و انگار یکدیگر را در آغوش میگرفتند. حتی وقتی تصویر کاملاً واضح بود، چیزی ناواضح در آن وجود داشت. چیزی سرکوبشده که تصویر را مهار میکرد و جلوی آشکار شدن حقیقت اساسی آن را میگرفت. شاید همین، توجیه شیفتگی من به این عکسها بود و میگذاشت هر چقدر بخواهم به آنها زل بزنم. آن زمان، نمیدانستم چه اسمی روی این حس خود بگذارم. اما به یاد میآورم که چیزی مثل احساس شرم بود؛ مانند شرمی که از دیدن تصاویر برهنهنگاری برای اولین بار، به آدم دست میدهد. آنقدر نگاه میکردم که پاهایم شل میشد و هنوز نتوانسته بودم ارتباط بین پای جدا شده و بقیهی بدن را قبول کنم، یا حالتهای خاص بدن را که همیشه اتفاق میافتاد (و یکبار شنیدم که آن را واکنش به اصابت گلوله مینامند) بپذیرم. بدنهایی که بسیار سریع و وحشیانه و به طرز غیرقابل باوری کج و معوج شده بودند. یا کلیتی غیرشخصی که در مرگهای دستهجمعی وجود داشت و باعث میشد بدنها هرجایی و به هر صورتی بیفتند؛ آویزان از سیمخاردار یا با بیقیدی بر روی جسد دیگر یا حتی بالای درخت. مانند آکروباتبازی که میگوید: ببین چه کارهایی بلدم.”
ما واژگان دیداری جنگ را که به سوزانندگی واژگان کلامی آناند، به خوبی آموختهایم. تمهید این تصاویر، وارد کردن شوک و ترس اولیه، همراه با فعال نگه داشتن هشیاری بیننده است. آبراهام لینکلن در نخستین مراسم افتتاحیهاش از رشتههای نهانی خاطره سخن گفت که از هر میدان جنگ، و گور هر میهنپرستی به خانهها و دلها کشیده میشود و وقتی دوباره این رشته را لمس میکنیم، فرشتهی نیکِ وجودمان است که به یاد میآورد. عکاس متعهد، فرشتهی نیک وجودها را فرامیخواند. عکاسان نمونهای چون فیلیپ جونز گریفیث، جیمز ناکتوی، سایمن نورفُلک و ژیل پرس، مستندنگارانیاند که چنین تعبیری را در مورد خود نمیپذیرند. اما اگر هنر یک یادآوری است، آنها هم هنرمندند. پس یک موضع دارند: با فراموشی میجنگند. سوزان سانتاگ میگوید:” عکس، اظهار عقیده نیست.” یا شاید هم هست؟ شاید یک رسالت باشد. این عکاسان در باطن، معلمان اخلاقند. آنها بازی اخلاقی را شروع میکنند.
عکاس، طبیعتاً پرترهها را ثبت میکند. پرترههایی از میدان جنگ که چندان منجمد و بیحرکت به نظر نمیآیند، گویی از روح واقعی موضوع برآمدهاند. نگاه، قبضه میشود، نه بهوسیلهی یک بازیگر، بلکه با دوربین. وقتی نگاه در معرض دید دوربین قرار گرفت و بر روی فیلم ثبت شد، میتوان آن را چنان دید یا بگوییم چنان درک کرد که گویی برای اولین بار دیده میشود.