بخشی از متن:
مارینا وارنر: آیا سرچشمۀ این تصاویر را باید در خاطرات تو جستجو کرد یا آنکه منشاء آنها را باید در اشعاری بدانیم که برایت تازگی داشتند؟
پائولا رگو: فقط یک تعدادیشان برایم تازگی دارند. اما بیشترشان برایم آشنا بودند. چون دختر جوانی که به من انگلیسی درس میداد برایم آنها را میخواند آنوقتها من فقط پنج سالم بود. و او حدود ۱۴ سال سن داشت.
مارینا وارنر: او یکی از همان زنهایی باید باشد که باعث شد تخیلات تو جان بگیرند، اینطور نیست؟
پائولا رگو: شکی درش نیست. آن دختر به زندگی من حس ماجراجویی داد. او یک دورگۀ انگلیسی فرانسوی بود و با یک عالمه خواهر و یک برادر، خانوادۀ پر سروصدا و ماجراجویی بودند. این در حالی بود که من تنها فرزند خانواده بودم و سبک زندگی آنها کاملاً با سبک بسیار آرام زندگی ما تفاوت داشت. ما به پیادهرویهای طولانی میرفتیم، وجب به وجب مناطق ییلاقی بیرون شهر را میگشتیم، آواز میخواندیم و او هر جور قصهای که فکرش را بکنید برایم میخواند. واقعاً خوش میگذشت.
مارینا وارنر: آیا قبلاً هم در نقاشیهایت گریزی به این داستانها داشتی یا این اولینبار است؟
پائولا رگو: نوۀ دو سالهام، شعرهای کودکانه میخواند و به همین خاطر هم من شروع کردم به کشیدن آنها. من برای تولدش در یک دفترچه، اینها را جمع کردم ولی بعد از این که تمام شد، قضیه برای من تمام نشده بود چون هنوز برایم خیلی هیجانانگیز بود.
مارینا وارنر: وقتی بچه بودی، این قصهها را از کجا شنیدی؟
پائولا رگو: خاله لودگرا همانجور که من میخواستم برایم داستان سرهم میکرد. او به من میگفت قصههایی که برایم تعریف میکند بهتر از آنهایی است که من خودم سرهم میکنم. آنوقت، وقتی من خودم شروع به خواندن کتاب کردم، کتابهایی هم بود مثل «کنتس سگرس»
مارینا وارنر: خیلی جالب است که در داستانهای تو قهرمانان، دختران کوچک بسیار مودبی هستند که هر قدر رفتارشان نمونهتر میشود، در کارت حس ترس بیشتری را القاء میکنند. همسرت ویکتور، تعبیر جالبی درباره دختران کوچک کارهایت دارد. او میگوید در عین حال که متعلق به زمان گذشته هستند، بیانگر هراسها و دلواپسیهای آینده هم هستند، مملو از امید به آینده، آیندهای توأم با نگرانی.
پائولا رگو: دخترها خیلی کارها ازشان برمیآید. یک بار دختری را در بازار مکاره در پرتغال دیدم. او فقط ۱۰ سال داشت. موهای مجعدی داشت آنقدر بلوند که به سفیدی میزد. لباس بزرگترهایش را پوشیده بود. در نمایش خیمهشببازی به پدرش کمک میکرد. تصویر این دختر از آن موقع در ذهن من مانده است و مدام میآید در کارهایم. هر چیزی که میکشم واقعا به او فکر میکنم. او خیلی عاقلانه و پخته رفتار میکرد. ولی خب فقط ۱۰ سالش بود.
مارینا وارنر: در ضمن آن جور که از نقاشیهایت پیداست به نوعی این دختر با عروسکها و بازیدادن شخصيتها ارتباط دارد.
پائولا رگو: او خودش فينفسه خیلی زنده است و شخصیت مستقل خودش را دارد. درست است که از خودش کنترلی ندارد و پدرش به او میگوید چه کار کند اما روحش و بردباریش است که او را سرپا نگه میدارد.
مارینا وارنر: ولی او که داشت در نمایش خیمهشببازی به پدرش کمک میکرد.
پائولا رگو: او به معنای واقعی کلمه به پدرش کمک نمیکرد. چون پدرش کسی بود که در واقع بازیگردان عروسکها بود. آن دختر در کارهای اجرایی به او کمک میکرد، کارهایی مثل گرداندن محل نمایش، فروش بلیط، نظارت بر اینکه صندلیها مرتب چیده شدهاند یا پختن غذا. دختر در واقع خانهدار بود. برای پدرش مثل همسر بود.
مارینا وارنر: این تصویر، سؤالات زیادی را درباره اشتغال زنان به ذهن متبادر میکند. یک تم قوی در کار توست و آن این است که بین بازی و تربیت از یک سو، و بازی، مراقبت و کارآیی از سوی دیگر نوعی رابطه وجود دارد…
پیشنهاد تماشا: مستند «پائولا رگو: رازها و داستانها»