دلتنگی برای امر واقع/ کیث ماکسی/ مهدی فیاضی

دلتنگی برای امر واقع/ کیث ماکسی/ مهدی فیاضی

یکی از خصوصیاتِ همیشگیِ نوشتارهای نظری هنر در بیست سال گذشته، تأکید عده‌ای از منتقدان بر «پایان هنر»، «پایان تاریخ هنر» و «پایان زیبایی‌شناسی» بوده است. این نظریه‌پردازان، از دیدگاه‌های متنوعِ انتقادی، همگی به کلان‌روایتِ «هنر» که در فلسفه‌ی هگلی ارائه شده، می‌پردازند. برخی معتقدند که ما در انتهای فرایندی زندگی می‌کنیم که هگل پیش از این توصیفش کرده بود: فرایندی که بنابرآن، هنر را باید همچون جسمانیت‌یافتنِ روح، این اصل روشنگری، در سیر حرکتش در تاریخ می‌دیدند.

به پیروی از هگل، فی‌المثل، آرتور دانتو، می‌گوید که عصر هنر به پایان رسیده است، زیرا روح از جسمانیت‌یافتنِ خویش در تولیدِ هنری فراتر رفته و شکلی کاملاً فکری، در قالبِ فلسفه، به خود گرفته است. اگرچه دانتو اذعان دارد که آفرینشِ هنری همچنان به قوت خود باقی است، اما در عین حال معتقد است که آن رانه‌ی فراتاریخی معطوف به خودآگاهی دیگر در هنر محقق نمی‌شود. نیروی غایت‌نگرِ مدرنیسم هنری به پایان رسیده است: روایتی که در آن جنبش‌های مختلف مدرنیستی در رابطه‌ای دیالکتیکی با یکدیگر بودند، به گونه‌ای که هر ابتکارِ جدید، از خلالِ تناقض با پیشینیان خود، ماهیتِ سابق را در خود ادغام کرده و به فراتر می‌برد، اکنون به پایان خود رسیده است. رونمایی از جعبه‌ی بریلوی اندی وارهول در سال ۱۹۶۴، [در واقع] ارائه‌ی یادداشتی کنایه‌آمیز بود که این فرایند را تکمیل می‌کرد.

«در قرن گذشته، هنر به خودآگاهی فلسفی گراییده بود و معنای ضمنیِ این گرایش چنین تعبیر می‌شد که هنرمندان باید آثاری بیافرینند که جوهر فلسفی هنر را در آن آثار تجسم بخشند. اکنون آگاهیم که این درک، نادرست بوده و هر چه فهم روشن‌تری یافته‌ایم به این نتیجه رسیده‌ایم که دیگر هیچ جهت خاصی برای تاریخ هنر باقی نمانده است. هنر می‌تواند هر آن چیزی باشد که هنرمندان و حامیان هنر می‌خواهند.»

منتقدان دیگری چون هانس بلتینگ نیز با پیروی از هگل به این باور رسیده‌اند که هنر و تاریخ هنر به پایان رسیده است. حالا که تولید هنری ضرورتِ درونیِ خود را از دست داده است، قاعده‌ی فرم، یا سبک، که بنیادِ تمایزِ تاریخ هنر از دیگر اشکال تفسیرِ تاریخی بود، دیگر ضامنی برای خودبنیادیِ این رشته نیست. فروپاشیِ مفهومِ سبک به عنوان دغدغه‌ای وحدت‌بخش در تاریخ هنر، منجر به کثرتِ تاریخ‌های مختلفی از هنر شده است که هر یک به دنبال برنامه‌های عملی خاص خود هستند.

«هرچه وحدت درونی تاریخ هنر به‌عنوان یک رشته‌ی خودبنیاد کمتر شد، در بافت فرهنگی و اجتماعی پیرامونش که تصور می‌شد به آن تعلق دارد، بیشتر پراکنده شد. کشمکش درباره‌ی روش، شدت خود را از دست داد و مفسران به‌ جای یک تاریخِ هنر الزام‌آور، چندین و در واقع، بسیاری تاریخ‌های هنر را جایگزین کردند، که مشابهِ روش‌های مختلف، به شکلی مسالمت‌آمیز در کنار یکدیگر وجود داشتند؛ مثلِ جهت‌گیری‌های مختلف هنر معاصر.»

به نزدِ داگلاس کریمپ، ظهورِ موزه، سرنوشت هنر را معیّن کرد. او ایجاد پیوند بین مفهوم «پایان هنر» در اندیشه‌ی هگل از یک‌سو و ظهور تاریخی موزه از سوی دیگر، می‌گوید که نهادی‌شدن هنر و محصورشدنش در موزه در کنفِ حمایتِ نظریه‌ای ایده‌آلیستی از زیبایی‌شناسی، باعث شده که هنر از بستر زندگی روزمره جدا شود۵. مفهومِ خودبنیادیِ هنر و مدعای ارزش جهان‌شمولش، در واقع، مایه‌ی زوالش شد. با این‌که تولید هنری همچنان ادامه دارد، وضعیتِ خودبنیادِ هنر باعث می‌شود که دیگر در تعاملات فرهنگی و اجتماعی روزمره نقش مؤثری نداشته باشد. تولد موزه، هنر را از اهمیتِ اجتماعی‌اش محروم کرد و هنر را محکوم کرد که تنها بتواند مقامی حاشیه‌ای در زندگیِ فرهنگ اشغال کند.

۰ دیدگاه

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

ارسال دیدگاه

سبد خرید ۰ محصول