مقدمه
هنرآموزان هنرهای تجسمی مدتهاست که دیگر آموزشِ بصری جامع و کارامدی نمیبینند. اکنون، هنر بهعنوان زیرشاخهای از فلسفه تدریس میشود. علاوهبراین، هنرآموزان دربارهی مواد نیز چیزی یاد نمیگیرند. انگار حتی هنرمندان حرفهای هم (چه معلم باشند یا نه) به آموزش یا مواد اهمیتی نمیدهند. نگهبانان آثار هنری، چه آنان که در کار ترمیم آنها هستند، چه آنهایی که در کار جمعآوری و نمایش آناناند نیز از این اوضاع گیج شدهاند و نمیدانند چه باید بکنند. انگار همگان بر سر اینکه چه خبر است، با هم مخالفاند یا حداقل دربارهی تبعاتِ کارینکردن بیتفاوتاند. من پیشنهاد روشنی برای مواجهه با این سردرگمی دارم.
آموزش هنر قبل از جنگ جهانی دوم
قبل از جنگ جهانی دوم، تنها چند دانشکدهی هنر در دانشگاههای جهان وجود داشت. بیشتر آنها هم مؤسساتی بودند که مدرکی به کسی نمیدادند. در آن زمان بیشتر دانشکدههای هنر برنامهی آموزش سنتی را پیاده میکردند: مطالعهی مجسمهها و مدلهای زنده با تأکید بر آموزش همهجانبهی صنعتِ ساخت اشیا؛ طراحی، نقاشی و مجسمهسازی. مطالعهی تاریخ هنر تماماً با مطالعهی روندهای کارگاهی آمیخته شده بود. آموزشِ تاریخ هنر به هنرآموز، جدی و جامع در نظر گرفته میشد، چراکه این دانش بهعنوان منبعی برای ایدهها و الهامات برای خلق هنر دانسته میشد.
در یک دانشکدهی هنر، تفاوتی بین خلق یک نقاشی و خلق هنر وجود نداشت، اما تفاوت روشنی بین هنرآموز و هنرمند وجود داشت. بعدتر بعضی از مدارس سنتشکنی کردند؛ اتفاقی که به دنبالهروی از وقایع جهان هنر بود که به تبعِ نمایشگاه بینالمللی هنرِ مدرن در نیویورک در ۱۹۱۳ (مشهور به نمایشگاه اسلحهخانه) مشغول به گستردهترکردن تعاریفی بود که هنر را برمیساخت. مصوباتِ حمایتی دولت برای سربازانِ از جنگ جهانی دوم برگشته، سِیلی از دانشجویان را راهی دانشگاهها کرد. مؤسسات آموزشی مختلف اقدام به تأسیس دانشکدههای هنر کردند و برای بهدستآوردن اعتبار و بودجه به رقابت با هنرهای آزاد سنتی پرداختند. این حضور دانشگاهی و رقابت آکادمیک، خلق هنر را هرچه بیشتر در مسیر تبدیلشدن به نوعی فعالیت فکری/ فیزیکی قرار داد.
۰ دیدگاه
هنوز بررسیای ثبت نشده است.