متن فیلم منوچهر صفرزاده از مجموعه فیلمهای هنری «آنسوی چشمها» به کارگردانی هوشنگ آزادیور ۱۳۶۸
این فیلم در چهارشنبه شبِ دوم اسفند ۱۴۰۲ در «خانه اردیبهشت» عودلاجان به نمایش درآمد. حدود سی نفری فیلم را دیدیم و پس از پایان فیلم طبق سنت جلسات هنری و فرهنگی خانه اردیبهشت، جلسه گفتگویی درباره فیلم بین جمع حاضران برگزار شد. عجیب بود که جز نیمی از این جمع که با شناخت قبلی از صفرزاده برای دیدن فیلم آمده بودیم، بقیه حاضرانِ دوستدار فرهنگ و هنر هیچ او را نمیشناختند و جزء نقاشان «معروف» به حساب نمیآوردند. افسوس که در دوران ما هنرمند را سلبریتی میخواهند و تصور میکند. تازه اگر به اینترنت رجوع کنیم مش صفر با حدود بیش از شصت سال کار پیگیر هنری و مصاحبههای کتبی و شفاهی متعدد، چنین وضعی دارد. بنابراین تکلیف هنرمندان بی سر و صدای دیگر معلوم است. این رسم ایرانی است که قدر افراد را باید بعد از مرگشان دانست. در واقع با بیاعتنایی مطلق و تاسفبار صدا و سیما نسبت به وضع پویا و جوان فرهنگ و هنر در تمام کشور، هیچ عجیب نیست که بسیاری از هنرمندان ایران مخصوصا در عرصه هنرهای تجسمی بعد از دههها کار و تلاش ـ و حتی در مورد صفرزاده با آثار به یاد ماندنی درباره انقلاب ـ بدون هیچ معرفی و قدردانی دور از چشم مردم در خاموشی مرگ ناپدید شوند.
به هر حال، هرچند تصویر و صدای این فیلم چندان کیفیت خوبی نداشت، اما بخاطر ثبت گوشههایی از زندگی و کار صفرزاده در ارتباط با وقایع و دهه اول پس از انقلاب، این فیلم به نظرم بسیار قابل اعتنا آمد. پس به لطف و همراهی مدیران برنامه در خانه اردیبهشت، فیلم را گرفتم و به تدریج تمام متن و گفتار فیلم را به همان زبان محاورهای استخراج و بازنویسی کردم و در این خیال بودم که این متن و فیلم، نه به مناسبت روز مرگِ «مش صفر»، بلکه به بهانه روز تولد او در ششم تیر ۱۳۲۲ منتشر شود. با این همه هنوز گفتنیهای بسیار درباره زندگی و آثار این نقاش پرکار و بامرام و صمیمی روزگار ما باقیمانده که امید است در آینده گفته و نوشته شود. در اینجا همچنین باید یاد هوشنگ آزادیور کارگردان فقید این مجموعه ارزشمند «آنسوی چشمها» را گرامی داشت که اسنادی از زندگی و کار هنرمندان تجسمی را در اختیار ما گذاشته است.
ثمیلا امیرابراهیمی
منوچهرصفرزاده (۶ تیر ۱۳۲۲ / ۲۹ آبان ۱۴۰۲):
بچه که بودم از مادرم میخواستم برام نقاشی بکشه. مادرم برایم نقاشی میکرد و پرنده میکشید. پرندهها منو مجذوب میکردند. مادرم میگفت عموی من انقدر در نقاشی ماهر بود که پرندگان را در حال پرواز نقاشی میکرد. حیرت میکردم که چطور ممکنه پرندهای رو در حال پرواز نقاشی کرد این سوال خیالانگیز از دیر باز در من بوده. وصف پدیدههای طبیعت.
من طرفهای پاچنار زندگی میکردم. تهران قدیم از حالا دیدنیتر بود. توی راه مدرسه هرچه سر راهم بود با دقت تماشا میکردم. میگفتند سربههوا هستم. اما جذبهای برای تماشاکردن در من وجود داشت.
اون وقتها تو قهوهخونهها و قصابیهای محل نقاشیهایی به دیوار آویزان میکردند. من ساعتها از پشت شیشهها اونها را تماشا میکردم. یک تابلو در قصابی محل ما بود که اسم هم داشت: جوانمرد قصاب. قصاب دست خودش را قطع کرده بود و طبیب آمده بود که دستش را شفا بده این دست قطعشده هنوز جلوی نظرم زنده است. یکی از تابلوها عید غدیر خم را نشان میداد. توی این صحنه حضرت پیغمیر رو نشون میداد که حضرت علی رو سر دست بلند کرده و مردم دورش جمع شدهان. فقط دوسه نفربودن که به این صحنه نگاه نمیکردن. اون موقع ها پرسناژهای اصلی را رو به تماشاگر میکشیدن. من قصه اصلی را نمیدونستم. بعدها مادربزرگم قصه را برایم تعریف کرد و من فهمیدم که میشه قصهها را هم نقاشی کرد.
اصولاً تربیت من تربیت کوچه بازار بود و معلمهای اول من نقاشان قهوهخانهای. تو دوران ما معلمهای نقاشی تو مدارس بدآموزی میکردن. یه روز یادمه معلم به من نمره شش داد. من معتقد بودم نقاشی خوبی کشیدم معلم میگفت کار تو زشته. اون موقعها به خط خوش بیشتر اهمیت میدادن. نمایشگاهی که وجود نداشت، موزهای که وجود نداشت، اصولاً بیشتر خط خوش را دلیل سواد میدونستن. اما من میخواستم سواد یاد بگیرم تا قصه بخوانم. در کودکی رویاهای من دور و بر قصههای امیرارسلان و امیر حمزه و شمایلهای مذهبی و اساطیری میگشت. این تصاویر رو از دستههای زنجیرزنی و سینهزنی و تکیهها و تعزیهها میگرفتم. بازیگران تعزیه در نظر من همان شمایلها بودند که زنده شده باشن. دستهها و تعزیهها واقعن دلمو میبردن.
شتر، پرنده، علمها و علمکهای رنگارنگ که توی آسمون باد میخوردن … اگر نقاشیهای منو دنبال کنین اینها رو میبینین. ذهن من قصهگوست. منظورم قصه خاصی نیست بلکه ترکیب همه قصههای دنیاست. ترکیب واقعیت و خیاله. هرگز دنبال معنای عام قصه نبودم. این صحنهها رویاانگیز بودن و من رو مجذوب میکردن. من به اونها به عنوان تصویرِ خیال نگاه میکردم. امروز هم دلم میخواد همه دنیا رو به یک نقاشی بزرگ تبدیل کنم. میکوشم بار ادبی این تصاویر را بگیرم و به آن بار کلاسیک بدم. کوهها، آوازها، آن حال و هوای پاک مذهبی ـ اساطیری. ضمناً واقعی، سیاسی، رنگارنگ، حیرت آفرین.
این حال و هوای دوران کودکی تا کلاس هفتم و هشتم با من بود نماز و روزهام قطع نمیشد. اذان میگفتم مردم به اذان من عادت کرده بودن. گاهی سجاده پهن میکردم و سر سجاده گریه میکردم. حالا که فکر میکنم میبینم این حال و هوا به درون من کمک کرده تا رویاهام جاری بشه. وقتی نقاش شدم یک نوع حالت مذهبی اساطیری توی من به وجود آمد و باعث شد ذهن من احوالاتگرا بشه. به نظر من دو نوع ذهنیت وجود داره. یکی ذهن آبستره که اگر طبیعت را هم کپی کنه اونو داغونش میکنه. یکی هم ذهن احوالاتگراست یعنی قصه گو، مثل نقاش گذشتهمون. نقاش گذشته ما میآمد یک شعر را از یک شاعر میگرفت اونو تصویر میکرد قد رو سرو میکشید صورت و مثل قرص ماه میکشید، لبها رو غنچه میکشید، گاهی خال هندی میگذاشت، اما چیزی که آخر کار به ما میداد هیچکدوم از اینها نیود یک تابلوی کامل بود، یک رویای یکپارچه، که شعر رو کپی نکرده بود بلکه احوالات خودش رو نقاشی کرده بود.
تو دبستان هیچکس هیچ استعدادی در من کشف نکرد. تو دبیرستان یک حادثه باعث شد من به نقاشی رو بیارم افتادم پام شکست و مجبور شدم افتادم کنج خونه. حوصلهام سر رفته بود. کتاب نقاشی مرحوم اولیا رو برداشتم از اول تا آخرشو کپی کردم. اونارو چسبوندم به در و دیوار. پدر و مادرم وقتی این نقاشیها رو دیدن ذوق نقاشی رو در من کشف کردن برای اولین بار. سه ماهه تابستون منو بردند خیابون منوچهری پیش یکی از نقاشهای اونجا. اونجا من شاگرد نقاش شدم. اسم این نقاش یادش بخیر انوش بود. او بود که برای اولین بار به من یاد داد هرچی دور و بر خودم میبینم نقاشی کنم. سال دوم دبیرستان معلم کار دستی تشویقم کرد و گفت اگر سیکل اول رو بدون تجدید قبول بشم میتونم برم هنرستان نقاشی. من چنان ذوق زده شدم که سال سوم دبیرستان رو برای اولین بار بدون تجدید قبول شدم. نمرههای قبولیم و برداشتم و بردم پیش بابام و گفتم معلم دبیرستان گفته که برو هنرستان چون با نمره خوب قبول شدی. بابام گفت معلم نقاشی غلط کرده! تو باید بری رشته طبیعی دکتر بشی. خلاصه نذاشتن برم هنرستان. در دبیرستان در رشته طبیعی، چنان بیعلاقگی نشون دادم و بد درس خوندم و لج معلما رو در آوردم که پدرم رو دفتر مدرسه خواستن. جار و جنجال شد پدرم کتک مفصلی به من زد اما بالاخره داییم به دادم رسید و به پدرم گفت اگر نذاری این بره دنبال ذوقش، من امشب ورش میدارم میبرمش خونهمون و دیگه نمیذارم بیاد اینجا. مثل شیر ایستاد و از من دفاع کرد و گفت منوچهر باید بره دنبال ذوقش. خلاصه مجبور شدن منو بفرستن هنرستان. تو امتحان ورودی هنرستان سه تا بیست گرفتم و تشویق شدم. زیباترین دوران زندگیم از این تاریخ شروع شد.
دوره آموزشی هنرستان زیباترین دوره تحصیلی من بود. هم محیط خوب بود هم درسها. وسایل نقاشی هم میدادن. نقاشان ما معمولاً حاصل دو جریان آموزشی هستن. یک دسته شاگردان دانشکده هنرهای زیبا مثل سپهری یکتایی وزیری و غیره، یک دسته هم شاگردان هنرستانن، مثل زندهرودی، تناولی، بروجنی و خود من. البته خیلیها بودن، اینهایی که اسم میبرم هنوز دارن کار میکنن یعنی نقاشهای حرفهای شدن. این دو جریان استخوانبندی آموزش هنر نقاشی ایران را تشکیل میدن.
اوایل کار هنرستان شاگرد اولها رو به اروپا میفرستادن اما در دوره من این وضع ادامه نیافت. من با اینکه شاگرد خوبی بودم به اروپا نرفتم. نمیدونم شاید برام خوب شد، شاید هم نه. در هر حال الخاص معلم مسلم من شد. در اون دوره تو هنرستان آموزش نقاشی به دست الخاص اداره میشد اون تنها معلمی بود که برنامه و روش کاری داشت. اون میگفت در کنار هنر مدرن آبستره که در اون دوره غوغا میکرد هنر فیگوراتیو هم هست که خیلی از نقاشان بزرگ دنیا به این زبان حرف خودشون رو میزدن. اون میگفت هنر فیگوراتیو هست و وجود داره. الخاص با خودش یک جور هنر مقدس را آورد که سنخیت داره با نقاشی شمایلکشی و قهوهخونهای ما. اما اون رو با زبان و قدرت پلاستیک جهانی ارائه میداد یعنی از یک دنیا و فرهنگ بومی فراتر میرفت، ضمن حفظ ارزشهای بومی. هر هنرمندی بخاطر پشتوانهی فرهنگی و خصلتهای فردی خودش یک دنیا و یک شکل رو میپذیره. تاثیر و تاثراتش هم از همین دنیاست که نشآت میگیره.
دنیای من در آغاز کار حرفهای یک دنیای سوررئالیستی از نوع دنیای بوش و بروگل بود. سوررئالیسم بوش و بروگل با سوررئالیسم قرن بیستمی یک سلسله تفاوتهایی داره. مهمترین تفاوت بین آنها اینه که دنیای بوش و بروگل دنیای ناخودآگاه زمانهاش را به نحوی غریزی و طبیعی منعکس میکنه در حالیکه سورئالیستهای مدرن این دنیا را آگاهانه میسازن و در حقیقت روان انسان را تفسیر میکنن. من میون نقاشان غربی به بوش و بروگل بیشتر از همه علاقه داشتم و بین این دو تا نقاش هم بروگل را بیشتر دوست داشتم. مثلاً تابلوی سرسره بازیش روی برف، زمستون رو با تمام سردی و سیاهیش نشون میده. عدهای سرسرهبازی میکنن، روی درختای لخت کلاغها نشستهان، آتش، درختان لخت، پرنده، انسان.
یا در تابلوی نهارخوریش، حالاتی از زندگی روزمره رو میدیدم و میپسندیدم. طنز تلخی داشت که دل منو میبرد. بسیاری از جزییاتی که نقاشها بهش توجه نمیکنند اینها بهش میپرداختن. تکنیک و کمپوزیسیون بوش و بروگل به اصطلاح لانگ شات بود. «نمای عمومی» میکشیدن. بین این دو نقاش و زندگی خودمون یک نوع تشابه احساس میکردم. مثلاً کار اونها به نقاشی پردهداری خودمون شباهت داشت. گذشته از این همه، اونها عجیب و غریب بودن. خیالانگیز بودن. من هم رویاهای خودم رو در اونها میدیدم. من هم میخواستم عجیب و غریب باشم و بخاطر این کارهای عجیب میکردم. رویهمرفته با بروجنی و الخاص یک گروه شدیم. دوست داشتیم مجامع هنری اون روز ایران رو مسخره کنیم. قبولشون نداشتیم. پس مسخرهبازی میکردیم. شاید اسم این کارها رو نشه مسخرهبازی گذاشت. نوعی طنز، نوعی مبارزه، دهن کجی، نوعی اعتراض به اون ادا و اصولهای رسمی، دروغ و مصنوعی. یادمه توی یکی از نمایشگاههای من عدهای آمدند و گفتند مردم ما گرسنهان. زندونهای ما پره. مملکت چنین و چنانه، تو داری از چی نقاشی میکنی؟ گفتم بابا ما داریم داد میزنیم فریاد میزنیم. شما متوجه نیستین. این سیاهی و تلخی که توی کارهای منه اعتراضه!
با پشتگرمی الخاص من به یک نقاش حرفهای تبدیل شدم و اولین نمایشگاهم را در گالری گیلگمش ترتیب دادم. این نمایشگاه جمعی بود. من به همراهی مرحوم پیلآرام، گلپایگانی و بروجنی در این نمایشگاه شرکت کردم. اولین نمایشگاه رسمی من در بیینال تهران بود. حالا نمیدونم در سومی بود یا دومی. در هر حال در این بیینال تمام نقاشان سرشناس اون دوره شرکت داشتن. ما هم به عنوان جوانترها شرکت داشتیم.
مرحوم آل احمد در این نمایشگاه بود که مرا «نقاش روز محشر» نامید و این انگ مدتها روی من ماند. به هر حال کار من دنباله همان نقاشیهای قهوهخانهای و شمایلکشی و پردهداری بود. منظورم این نیست. که ما از روی کار اونها کپی میکردیم. روح کار، حال و هواش، جوهر کارمون، توی این دنیای خیال و وهم و اسطوره و مذهب ریشه داشت.
من قهوهخانه رو بودم. تو کوچه پس کوچههای تهرون گشته بودم. آدمهای عتیقه، آدمهای عجیب و غریب رو باهاشون زندگی کرده بودم. و به همین دلیل یک نوع خشونت و برندگی رو میپسندیدم که جنس من و تربیت دید من رو تشکیل میداد.
اون چه که قابل طرحه اینه که من همه چیز رو فدای خیال میکردم به همین دلیل کارهای قبل از انقلاب من از یک دنیای وهم زده، ترس زده و سیاه حرف میزنه. در واقع یک حدیث نفس رویاواره. این وضع تا سال ۵۰ ادامه داشت تا اینکه الخاص ما را با نقاشی دیواری مکزیک آشنا کرد. من سالها قبل با یکی از کارهای ریورا اشنا شدم اما الخاص کتابی از آمریکا آورد و منو با نقاشی مکزیک از طریق کتاب مربوط کرد. با دیدن این کارها دلم رفت. اونها در ابعاد بسیار بزرگ و برای مردم کوچه و بازار در معابر عمومی نقاشی میکردن. من دیدم هم از نظر ایدئولوژی و هم فرم و رنگ با این کارها ارتباط دارم. در اینجا بود که دنیای تازهای با امکانات تازه در برابرم باز شد. ناگهان جهان اطرافم به یک بوم بزرگ تبدیل شد. دیدم میتونم همه مردم شهر و حوادث جامعه رو روی بوم و دیوارهای شهر نقاشی کنم. دریچه تازه ای را کشف کرده بودم که از اونجا میتوانستم تا اعماق اسرار درونم نفوذ کنم.
اما وقتی انقلاب شد به قول یکی از دوستان شاعرم انگار آدمای من از توی تابلوها ریختن بیرون یادمه واقعه ۱۷ شهریور درست سر کوچه ما اتفاق افتاد. من تمام جریان رو به چشم دیدم. واقعیت بود. یک واقعیت تلخ. من هم با آدمهای تابلوهایم ریختم بیرون. حالا با خیل عظیم انسانها به هرطرف کشیده میشدم. واقعیت چهره عریانشو به من نشون میداد. واقعیت لخت و دریده. اما هنر به نظر من فقط واقعیت نیست. بایستی به لباس تخیل و رویا هم آراسته بشه. به همین دلیل طبیعی بود که روی دیوارهای خیابونها و معابر عمومی نقاشی کردم. تو اون شور انقلاب میکوشیدم خواستههای مردم رو اشاعه بدم اما هنر فقط اشاعه خواستههای مردم هم نیست. چیزی فراتر و عظیمتر از واقعیته. بنظر من واقعیت به علاوه خیال.
این دوره از کارام که بیشتر نقاشی روی دیواره، پرسناژها زیادن فضاها بزرگن، پرسپکتیو شکسته است، اونجا قیافههای مسخ شده و منتظر رو می بینید. متاسفانه کارهای من از روی دیوارها پاک شده فقط یکیش مونده که اونهم داره از بین میره. من با الخاص و چند تا از شاگرداش آمدیم روی دیوارهای خیابونها و معابر عمومی نقاشی کردیم. تاثیرات نقاشی مکزیک رو هم از نظر ایدئولوژیک و هم از نظر استتیکی در کار های این دوره من بعینه دیده میشه. حالا دیگه خیلی رایج شده که روی دیوارها نقاشی میکنن. اما متاسفانه انگیزه و روح اصلی این کارها گم شده. همین فقط یه نقاشیه که میتونه روی بوم یا روی کاغذ هم کشیده بشه.
ازسال ۶۰- ۶۱ دگرگونی مهمی در کارم اتفاق افتاد در این سالها کار نکردم نشستم و کارهایم را جمعبندی کردم. دیدم در طول زندگی همه چیزو «لانگ شات» یعنی عمومی دیدم، تصمیم گرفتم دوربین را به موضوع نزدیکتر و نزدیکتر کنم . وقتی خیلی جلو رفتم همه چیز برام تازه شد. تا اون موقع بافت و رنگ و فرم برام اهمیت چندانی نداشت. همان فضا، اتمسفر و زمان برام مهم بود. کم کم توی کارام رنگ اومد، فرم اومد، کمپوزیسیون، بافت و اصولن ساخت مطرح شد. دیدم پشت دیوار، جنسیت میز و سایه به و انار، یعنی اونطرف قضیه هم خلاصه برام مطرح شد.
از ۶۰- ۶۱ شروع کردم به تحقیق. بطرف کوبیسم رفتم . میدونین، شروع نقاشی مدرن توی کوبیسمه. پس با یک برخورد علمی برای شناخت هنر مدرن حرکت کردم. بخلاف گذشته هنر مدرن رو نفی نمیکنم . یک اتفاقی توی دنیا افتاده. بینش ادمها نسبت به جهان، به طبیعت ، به انسان، به تاریخ عوض شده. اینو من میگم مدرن . دیدم در گذشته مشکل من با هنرمندان مدرنیست ایرانی بود. بعد اون موقع راه میافتادم با مدرن می جنگیدم. دیدم هنرمندان مدرن ما با تجربه شخصی و جهان بینی خود به مدرن روی نیاوردن. من شروع کردم به مدرن را تجربه کردن. کار تولید کردن و اثار مدرن رو دیدن. به این نتیجه رسیدم که اگر نقاشی کوبیسم رو کسی نشناسه در واقع هنر نقاشی قرن رو نشناخته. حالا فرمها و خطها رو میشکونم، پرسپکتیو را از بین میبرم، اندازهها را دفرمه میکنم. این وضع البته تا قبل از نمایشگاه طبیعت بیجان و منظره من ادامه داشت. احساس میکنم مدرنیسم را درک کردم. صادقانه بگم مسائلم رو برای خودم حل کردم. تازگیها کارام دارن به همون حال و هوای گذشته خودم توی کارها نزدیکتر میشم. همون حال وهوای مش صفر . فضاهایی که بار خیال و حضور نقاشی سنتی ما و نقاشان گذشته ما رو داره اما این دفعه با دست پر برگشتم. إحساس میکنم نقاشی گذشته خودمون رو فهمیدم. موسیقی ایرونی خودمون رو درک میکنم ادبیات خودمون رو حس میکنم. اصلن دارم نقاشی رو میفهمم.
حالا وقتی به کارام نگاه میکنم می بینم پشت اون پنجره که در تابلوم هست مثل اینه که یک کسی حضور داره. هنوز فاصله خودم رو با آبستره حفظ کردم . وقتی یه نقاشی آبستره رو نگاه میکنیم در واقع نقشی از فرم، رنگ، بافت و خلاصه ساخت رو دیدیم. در واقع اینها این نقش رو مطلق میکنن. من سعی میکنم چیزی بیش ازنقش تابلو رو نشان بدهم. حالا که این احادیث رو دارم میگم زندگی می تپه و مطلق نیست. ادم هیچی نمیدونه. مگر ما چیزی میدونیم؟ ما هیچی رو نمیدونیم. هیچی رو نمیتونیم حکم کنیم . من فقط میدونم که دارم حرکت میکنم. روی پای خودم بند نیستم، تو پوستم نمیگنجم. من دنبال چیزی هستم که اون چیزمطلق نیست. بگمان من مطلق وجود نداره. من حرکت میکنم، راه میرم. من نمیدونم. کی میدونه؟ کی میدونه ؟ هیچکی نمیدونه.
گروه فرهنگ و هنر سال ۶۸
۰ دیدگاه
هنوز بررسیای ثبت نشده است.