بخشی از مقاله:
جف کونز که زمانی خود را «مشهورترین هنرمند جهان که دربارهاش نوشتهاند» معرفی کرد و اینک نیز در سرخط اخبار موزه هنرهای مدرن سانفرانسیسکو قرار دارد بیتردید توانسته است به جایگاه حتمی یک «ستاره » نایل آید. با این وصف، پدیدهی کونز- شخصیت، موضوعاتش و تلقیهای چندگانهای که آن را در بر گرفتهاند عمیقا تناقضآمیز مینماید. درواقع، مشکل از آنجا ناشی میشود که کونز خود را به عنوان تفسیرگر انتقادی سنت دادائیستها، یکی از نمودهای بحثبرانگیز میراث آوانگارد، معرفی میکند. اما در حقیقت، شهرت تاریخی هنر کونز در کممایگی آن است. از هیچ سو عمقی ندارد(حتی کممایهتر از وارهول) و این بیمعنایی و ابتذال، جدای از باقی موارد، مهمترین سهم او در کار هنر است.
با موقعیتسنجی دوبارهی کاربرد تصرف در نزد کونز به عنوان یکی از تکنیکهای آوانگارد(و سیر تحولات آن از دادائیستها تا وارهول) پی میبریم که او به شکلبندی دوبارهای از هنر پاپ وارهول دست میزند و امکان رسیدن او را به جایگاه یک تفسیرگر انتقادی به حداقل میرساند. به دفعات میتوان تکرار کرد که کونز یک ناقد بیرحم فرهنگی است. او طبقات تثبیتشدهی اجتماعی را به چالش میطلبد تا در جامعه حساسیتهای وسیعتری را برانگیزد.
آیا کونز در حال حقهبازی هنری است؟ آیا دارد بر سر رسانهها کلاه میگذارد؟ به نظر میرسد وجود چنین تناقضی در پدیدهی کونز (که همهی عرفها مسبب آنند) برای یک تماشاگر با حسن نیت که میخواهد بفهمد چه اتفاقی رخ داده و به اصل قضایا پیببرد همچون یک تراژدی است. بهرحال، بیننده ممکن است اغفال شود و به یک خندهی کوچک بدبینانه رضایت دهد.