معرفی مقاله:
نیمنگاهی به نقاشیهای حسینعلی ذابحی در نگارخانهی هور، اردیبهشت ۱۳۹۳، به قلم وحید حکیم
سیری در نمایشگاههای این روزهای تهران انگیزهی ما را برای تأمل در تابلوهای کوچک ذابحی بیشتر کرده است. او به نقاشی دل بسته است. از نقاشی اندوختهی پروپیمانی دارد. در ضربههای قلمموی او برای نشان دادن حالات انسانی نیروی بالایی نهفته است. روح اشیا را خوب درک میکند. تابلوهای کوچک را بیشتر ارج مینهد. «بومی که بر سهپایهی سنتی جای میگیرد را با طبیعت و ذات نقاشی همآهنگ میداند.»۱ هندسهی روح خود را میشناسد. به پالت رنگ خود وفادار است. از غوغای هنری «امروز» آسوده است، اما برای شنیدن غوغایی که درون انسان «امروز» برپاست گوشهای تیزی دارد. سالهاست نگاهش به «ناتمام» خیره مانده است.
چشمها اندکی جابهجا میشوند، مژهها سیخ میشوند، به هوا برمیخیزند، دهان بهگونهای اغراقآمیز باز میشود، لبْ کج میشود، موها جعد برمیدارند، در هوا معلق میمانند، چانه وامیپیچد، گردن… تا مرز شکستن میچرخد و قلمموی نقاش عاقبت به کاراکتر قصهاش رضا میدهد، رنگِ مرتعشْ بر کرانههای لرزانِ چهرهای از حرکت باز میایستد.
اسلاف کاراکترهای ذابحی در تاریخ هنر از سدهها عبور کردهاند، چهرههایی که در گذر زمانْ اسلوبها و شیوههای متعدد بازنمایی را پذیرا شدهاند، این بار نیز، در شیوهای چشمآشنا، اما در آهنگ خاص خود، بر دیوارهای نگارخانهی هور در قابهای کوچکشان رنگ می گسترانند، مأوا میگزینند .
اگر در روزگاران گذشته ستارهی ساتورن۲ بر انسان مغموم و ماخولیایی زمانهاش سایه میافکند، کاراکترهای ذابحی اینک به زیر سایهی ستارگان عصر جدید روزگار سپری میکنند. ستارگان حکومتها، ستارهی قدرت، ستارهی تمایز، و تمامی ستارگانی که زیر سایهشان چهرهی آدمی، در استحالهای مدام، به چهرهای دیگر بدل میشود، از رنگی به رنگ دیگر فرو میغلتد، از روحی به روح دیگر.
این کاراکترها بیش از آنکه نشاندهندهی سرشت آدمیان باشند نشان از نقش اجتماعی آنان دارند؛ نقشی که در آن مرز میان «پذیرفتن» و «رنج کشیدن» بس باریک میشود. گرچه میتوان وجه مسلط کاراکترهای پردههای او را فغان بیصدای وجدان بیدار و به غلیان آمده در برابر فجایع برخاسته از ایدئولوژیهای سیاسی قرن دانست، کاراکترهای او گرچه زیر شعاع آسیبهای ایدئولوژیهای قدرت له شدهاند، اما در محدودهی قواعد زندگی شخصی خود به دنبال راهی برای حفظ سازگاری خویشاند.
به دنبال مکانی برای تاب آوردن تنهایی خویش، آن مکانِ لغزان ملال و لبخند، مکانِ رنج و ــ چه میتوان گفت؟ ــ رضایتِ از این رنج! «رضا دیوونه» از نام خویش توأمان در رنج و رضایت است: رنج، چرا که خشونت اینگونه نامیده شدن را تاب میآورد. و رضایت، چرا که احتمالاً از همین راه، یعنی دیوانگی و دریوزگی معاش میکند. بازیگر (دلقک) به افروختن سیگاری در«تنفس بین دو پرده» دلخوش است. «گلین خانم»، از فرنگبرگشتگی را تمامی هستی خود میداند…
اشیا در طبیعت بیجانهای ذابحی به ابعاد روح پرترههایش نزدیکاند. در این تابلوها هیچ چیز خیلی بزرگی جای نمیگیرد. دست نقاش به اشیا و میوهها نیرویی برابر میبخشد. سطح هیجانی او در بازنمایی این اشیا یکسان باقی میماند. در این پردهها از سایههای سنگین و اطمینانبخش اشیا نشانی نیست، مرزهای تمایز کمرنگ میشوند، و لکهرنگ جایگاه پرافاده و فاخر شیء را از آن خود میکند. چشم، کمتر روی شیئی درنگ میکند؛ چرا که اینجا شیء، در همان حال که همچنان یک شیء باقی میماند، کمتر بر شیء بودن خود اصرار میورزد.
چه میتوان گفت دربارهی میوهای که نوری خفیف بر شانهاش مینشیند، دربارهی گلهایی که همچون شعلههایی کمدوام از دهانهی کج گلدان بیرون میریزند، ظرفی که حضورش بیفروغ گشته است، میزی که به هیئت خود بیاعتناست، دیواری که دیوار نیست، سطحی رخنهناپذیر است در فهمپذیری نقاش…؟ آیا تمامی اینها نمودی دیگر از حالات انسانی در پرهیبِ شیء بیجان نیست؟ آیا میوه که زوال میپذیرد، گل که تباه میشود نشانی از تناهی آدمی نیست که اینک، در همیشگی روزهای خاکستری ما، در نقش محتوم خود ــ بیاعتنا، اما همآهنگ با محیط طبیعی ــ بر پردهی کتانی نقاش نقش میخورَد؟