یادداشتی از شمیم مستقیمی

بخشی از متن:

بعضی چيزها، هرکاريشان هم که بکنی، هرچقدر هم که ازشان حرف بزني، باز هم از يادت می‌روند و بعد، دوباره در قالب يک شهود، يک الهام، يک معرفت آنی و دور از دست بر می‌گردند. مثل اين ايده که: زندگی هميشه ادامه داشته و هميشه ادامه خواهد داشت. «من» هزاران سال است که دارد زندگی می‌کند و هزاران سال ديگر هم زندگی خواهد کرد، اگرچه جسمی که من امروز بهش می‌گويم من، ديگر نخواهد بود و سهم حضورش در اين هستی لمحه‌ای کوتاه است.

اين عکس اين شهود را بعد از مدت‌ها بهم هديه کرد. آن طفل کوچک که زيرچشمی دوربين را نگاه می‌کند، «من» هستم. در روزی سرد دست در دست مادرم. مادرم دستم را به نرمي می‌کشد. و آن زن ديگر کيست؟ خاله‌ام؟ دوستی از دوست‌های مادرم؟ داريم کجا می‌رويم؟ خانه‌ی مادربزرگ؟ و حال من؟ خوب نيست؟ سردم است؟ آره. سردم است. و اگرچه مادرم و دوستش خيلی دارد بهشان خوش می‌گذرد من نه ياد گرفته‌ام از اين سرما و سفيدی برف‌ها لذت ببرم و نه لذتی می‌برم.نمی‌دانم چرا. ولی نمی‌برم. مادرم و دوستش آنقدر از برف خوشحالند که جايی براي خوشحالی من نمی‌ماند. خوشحال و حس کودک را هميشه موقع برف از من می‌دزدند و برمی‌دارند براي خودشان. همه‌اش خاطرات کودکی‌شان را برايم می‌گويند. موقعی‌که با اولين برف‌ها می‌دويده اند در خيابان و برف می‌پاشيده‌اند به سر و روی هم …

سبد خرید ۰ محصول