به اعتقاد محمدسعید حنایی کاشانی در این مقاله جوانانی که در اواخر سالهای چهل و آغاز پنجاه خورشیدی تا قبل از سال ۱۳۵۷ (مقارن با اواخر دههی شصت و دههی هفتاد میلادی)، داشتند به بلوغ میرسیدند و جهان فرهنگیشان را تجربه میکردند یا حتی جوانی را پشت سر گذاشته بودند و در آغاز میانسالی بودند، «انقلاب» و «جنگ» و «ترور»، یا به اصطلاح متداول در امروز، «خشونت»، بیشتر تجربهای هنری و زیباشناختی بود تا تجربهای دست اول. او اضافه میکند: ما نه «جنگ» دیده بودیم، نه «انقلاب»، آنچه هم از «ترور» میدیدیم یا میخواندیم بیشتر کشتن افرادی بود که به نظر میآمد از عاملان و آمران «قتل» و «سرکوب» و «شکنجهی» آزادیخواهان یا مخالفان سیاسی بودند، بیشتر «نظامیان» یا «سیاستمداران» بزرگ، و گاهی نیز مأموران امنیتی خُردهپا، و نه «ترور»های کوری که جان مردمان بیگناه را در کوچه و خیابان، یا در خانه و قطار و اتوبوس و هواپیما، طعمهی خود کند. یکی از فایدههای «تجربهی تاریخی» این است که میتواند آدم را به «در خود اندیشی» دعوت کند و با فراخواندن حافظهی تاریخی به او کمک کند تا دریابد چگونه «ارزشها»یش زمانی برمیخیزند و زمانی فرو میریزند؛ یا میتواند به او بیاموزد که چگونه در هر زمان باید ارزشهایی «جدید» به وجود آورد؛ یا شاید زمانی دررسد که باید ارزش هایی «کهن» را «تجدید» کرد. و نیز هنر در این میان چه رؤیاها و بینشهایی که به آدم نمیبخشد.
او در این مقاله با انتخاب پابلو پیکاسو، ارنست همینگوی و گاری کوپر از جهان نقاشی و ادبیات و سینما در تلاش است این مضمون، یعنی «خشونت زیباشناختی» را بیشتر مورد تحلیل قرار دهد.
بخشی از مقاله:
و دیگر اشیاء و افراد که هریک میتوانستند نمودگاری از حیات انسانی، تمدن و طبیعت باشند. همهی اینها بمباران شهر گرنیکا را در سال ۱۹۳۷ نشان میداد و نقاش هم به سفارش حکومت جمهوریخواه اسپانیا این نقاشی را برای ارائه در نمایشگاه بینالمللی پاریس در همان سال و نشان دادن جنایتهای آلمانیهای نازی و ایتالیاییهای فاشیست و همپیمان داخلیشان در اسپانیا کشیده بود. باری، در تابلوی گرنیکای پیکاسو هیچ نشانی از «حماسه» نیست، چیزی که معمولاً عنوان میشود «جنگها» سرشار از آنند، چیزی که حتی گاهی خودش، یعنی «خلق حماسه»، بهانهای میشود برای جنگافروزی. گویی بدون جنگ بسیاری از استعدادها و تواناییهای انسانی معطل میمانند که برای بروز و شکوفایی آن به افروختن «جنگ» نیاز است. تصویر پیکاسو از «بمباران گرنیکا» در نگاه اول هیچ احساس آنی از فاجعه برنمیانگیزد، همچون تصویری طبیعتگرایانه یا واقعگرایانه از واقعیتهای ویرانی و درد و رنج قربانیان با صحنههایی دلخراش. با این همه، این نکته همواره در یاد آدم میماند که در جنگ هرقدر هم حماسه وجود داشته باشد، باز چیزهایی هست که هیچ توجیهی برای آنها نیست، باز چیزهایی هست که هیچ جایگزینی برای آنها نیست. اما، اگر پیکاسو و دیگر نقاشان اسپانیایی همچون میرو و دالی، نقاشانی با سبک انتزاعی و فراواقعگرایانه معرفی میشوند، در مدیومها یا واسطههای دیگر چه چیز واقع گرایانهتری هست؟ برای من در آن سالها بیش از آنکه پیکاسو تداعیکنندهی «جنگ داخلی اسپانیا» باشد، فرانسیسکو گُیا و آن تابلوی معروف تیربارانش در چیزی بیش از یک قرن قبل از آن بود که میتوانست حماسهی جنگ و انقلاب را نشان دهد. اکنون که به گذشته مینگرم از خود میپرسم، آیا ادبیات و سینمای واقعگرا از نقاشیهای پیکاسو و میرو و دالی به واقعیت نزدیکتر نبودند؟ این پرسش را همیشه در خصوص نقاشی و ادبیات و سینما داشتهام. …
در کوپر شاید باید همهی آن آرمانخواهانی را میدیدیم که در زندگی به دنبال چیزی میگشتند که ارزش جنگیدن داشته باشد و آن را در اسپانیا یافته بودند. آن خشونت بی حد و حصر نتوانسته بود آنها را ذرهای به عقب بنشاند. حتی وقتی که سالها از آن واقعه گذشت باز گریگوریپک که یک بار در کلیمانجارو به اسپانیا بازگشت تا نعش همسر اولش را در زیر ماشین آمبولانس بیابد، بار دیگر در نقش مانوئل آرتیگز در اسب کهر را بنگرِ فرد زینهمان، به شهر زادگاهش برگشت تا جسد مادرش را ببیند. تجربههای جنگ، زخمها و داغهایی بر تن و روح باقی میگذارند که شاید هیچگاه التیام نیابند. اما تجربهی آثار هنری تجربههای دردناک نیستند از آن دست که ما نخواهیم هیچ وقت آنها را تکرار کنیم. ما هنوز میتوانیم به گرنیکا ی پیکاسو و شخصیتهای رمان همینگوی و بازیگران فیلم سام وود همچون تجربههایی ماندنی از تلخترین و سیاهترین دورانهای بشری بنگریم. و من هروقت که به یاد آن چیزها بیفتم، تنها جهانی سپری شده را به یاد نمیآورم.