در شمارهی ۳۹ مجله، مقالهای از ایمان افسریان به چاپ رسید تحت عنوان جوانان سعادتمند كه نقد و تحلیلی بود به هنرهای تجسمی بعد از ۷۷. باوند بهپور در شمارهی ۴۰ پاسخی بر نقد او نوشت. با تأكید بر محور اصلی بحث، یعنی تعریف زمان در گفتمان تجدد. و ادعای ایمان افسریان را با سیزده «شاید» به چالش كشید. منطق نقد بهپور به نظر ایمان افسریان اما منطق محكمی نبود. به عقیدهی افسریان در جواب اینگونه نقد میتوان گفت: شاید هم «این» باشد. شاید هم «آن» نباشد. او سپس در مقالهی خود، تکتک نظرات باوند بهپور را با استدلالهایی پاسخ میدهد. بعد از این مقاله، نوشتهی باوند بهپور را خواهید خواند که جوابیهای بر همین جوابیه است و دلیل نوشتن آن را این گونه توضیح میدهد: شاید به نظر بیاید که جواب بر جواب جوابیه نوشتن کار نابهجایی است. بهتر نیست چنین مناظرهای در فضای خصوصی حل و فصل شود و سپس نتایجش انعکاس یابد؟ نه واقعاً. در این مورد نابهجا نیست. این چهار نوشته، دو جفت نوشته با موضوعاتی مستقلند. در جوانان سعادتمند و پند پیر دانا بحث هنر معاصر ایران بود. افسریان نقد کرده بود و من دفاع کرده بودم. اینجا صحبت از «تجدد» و «زمان» است.
بخشی از مقاله:
اول یک بار به طور خلاصه پیش فرض خودم را تکرار میکنم. ایرانیان از هنگام مواجهه با مدرنیته از عقبماندگی خود آگاه شدند. احساس کردند در خواب بودهاند و زمان را از کف دادهاند و از همان زمان در صدد جبران برآمدند. مبدأ زمانیشان تغییر کرد. باید همزمان میشدند با اکنون دیگری. پس اکنون آنها شد آیندهی ما. این خلاصهترین شکل تعریف پارادایم تجدد از مفهوم زمان است به زعم من. تلاش برای معاصر شدن «با» غرب دائماً با شکست مواجه شد.
امروز تعریف دادن از زمان برای همه ناممكن شده است. پاسخ دادن به معنای زمان یكی از اصلیترین پرسشهای بشر بوده و هست. میگویند خداوند جهان را آفرید و انسان زمان را. زمان مفهومیست كه آدمی همیشه باید پاسخی برای چیستیاش مهیا كند. زمان مفهومی در خود بود نیست. یک تعریف است. قرارداد و نوعی از آگاهی بشریست. وابسته به دوران و جغرافیا و فرهنگ. زمان، حاصل آگاهی انسان در یک موقعیت خاص است. اگر قومی نتواند پاسخی برای پرسش از زمان ارائه كند نمیتواند هنر خلق كند. نمیتواند آگاهی خود را تجلی بخشد. از این هم پیشتر میروم. نمیتواند انسان باشد. به این واقفم كه لزوماً این تعریف برای هنرمند به صورت تئوریک و خودآگاهانه روشن نیست. اما در هر فعالیت هنری بشر نوعی از تعریف زمان مستتر است.
دیگر هیچكس نمیتواند با تعریف خودش از زمان زندگیكند. یعنی ما (شاید هم همه) ناچاریم برای تعریف زمان خود به تعاریف دیگران از زمان رجوع كنیم. به عبارت دیگر، فكر كردن با نظام نمادین خودی غیرممكن است. این اساساً بحث دیگریست. هیچ قومی با نظاماندیشگی خالص خودش نمیتواند بیندیشد. اندیشه از لحظهی مواجهه با دیگری آغاز میشود. آنكه فقط با نظام فكری خالص خود میاندیشد قبیلهایست كشف نشده در کنارهی رود آمازون. هرچند تعریف خالص ایرانی زمان ناممكن است و بیمعنا، اما از تعریف کردن زمان ناگزیریم و ناچار و هر روز و در هر فعالیت هنریمان این كار را میكنیم. من سعی كردم تلقی ما ایرانیان را در این ۷۰ ساله از زمان ارائه كنم و منتقد من بهتر است به جای پوشاندن صورت مسئله، (یعنی ناممكن بودن تعریف) تعریف صحیحتری ارائه كند. بار دیگر تعریف خود را تکرار میكنمـ تعریفی كه برای جبران عقبماندگی در گفتمان تجدد متبلور شده است: اكنون «دیگری» به مثابه آیندهی ما.