منوچهر معتبر چندی پیش، متن پیشرو را برای ما فرستاد. نوشتهای که گوشه ای از زندگی، عقاید و رابطه آنها با هنر منوچهر معتبر را در آن برای ما بازگو میکند. این نوشته شاید به صورت مستقیم با مطالب پروژه اصلی ما (هنر سال های ۷۷ با بعد) مرتبط نباشد. اما کنار هم قرار گرفتن دیدگاهها و چالشهای ذهنی هنرمندی با سابقه از نسل قبل با دورهای که در این شماره به توصیف آن پرداختهایم و دیدگاهها و نظرات هنرمندان جوانش را در شماره ۳۷ خواندیم امکان مقایسه تفاوت دیدگاههای این دو نسل را بارزتر میکند.
بخشی از مقاله:
منوچهر معتبر: فرزند پدری هستم كه درويشمسلك بود و به كار زرگری میزيست. در گوشهای از اين جهان پهناور، در شهری به نام شيراز. شهری كه در آن روزگار از افغانستان امروز هم وضعيت اَسفبارتری داشت. شهری كه شاعران بزرگي چون سعدی و حافظ داشته است. و هيچ نسبت و شباهتی با مردمانی كه در آن زمان در آن خطه از جهان زندگی میكردند نداشتند.
در آن روزهای كودكي به ياد دارم از پشتخانهی ما تا جايی كه چشم كار میكرد مزرعه خشخاش يا ترياك بود. شيراز آن روزها مثل بقيه شهرهای بزرگ اين مملكت عبارت بود از چندين كاروانسرای بزرگ، تعداد زياد خانههای كاهگلی، و تعدادی همخانههای بزرگ اعيانی كه معمولاً صاحبان آنها وضع مالی خوبي داشتند. عموم مردم جماعتی كور و كچل، تراخمی و مبتلا به بيماریهای گوناگون بودند كه معمولیترين آنها تب مالاريا بود. خود من سالها مبتلا به آن بودم. هنوز نيز نشانههایی از آن بیماری را در خود احساس میکنم.
مردم اكثر روستاهای اطراف شيرازِ آن روز پابرهنه راه میرفتند. در كشوری كه ده قرن پيش از آن ابوالقاسم فردوسی شاعر بزرگ شاهنامه و بعد از آن هم سعدی و حافظ را در خود پرورش داده بود دانشگاه تهران تازه شروع به كار كرده بود…