در این نوشتار، محمدرضا میرزایی از تجربهی عکاسی خود پس از سال ۲۰۱۲ که برای تحصیل به فیلادلفیا رفته، سخن میگوید. از برقراری ارتباطی سخت در مکانی تازه میگوید. و از روبهرو شدن با زبان و انتقال مفاهیم که در مکانی نو، تجربهای متفاوت را رقم زده است. محمدرضا میرزایی برای این رویارویی به خودِ عکس پناه میبرد که با لمس این زندگی تازه حالا زبانی متفاوت پیدا کرده. برای او «چه گفتن» جای خود را به «چگونه گفتن» داده است. رسیدن به این تجربه، او را در مقابل سنت عکاسی آمریکا قرار میدهد. محمدرضا میرزاییاز روبهرو شدن با این سنت به مفهومی از عکاسی اکثریت و عکاسی اقلیت میرسد و در این نوشتار سعی میکند تفاوت این دو را شرح دهد.
بخشی از مقاله محمدرضا میرزایی:
در سال ۲۰۱۲ برای ادامه تحصیل ایران را ترک کردم و در فیلادلفیا ساکن شدم. پس از آن در خیابانهایی قدم میزدم که از آنها هیچ نمیدانستم و با مردمی در ارتباط بودم که برایم ارتباط با آنها ساده نبود. من انگلیسی بلد بودم، ولی همیشه اشتباهات هم بودند. مثلاً حروف تعریف را اشتباه به کار میبردم و یا دائم برای هر چیزی از حال استمراری استفاده میکردم. لهجهی ایرانیام هم که بماند. در آن سالها تنها میتوانستم شاهد چیزی باشم که روبهروی دوربینم در شهر بود و این فرق میکرد با کار دوستان و همکلاسیهایم که میتوانستند آن را بازگو و یا نقد کنند. برای من چیزی که میدیدم قابل نقد و مقایسه با چیزی دیگر نبود. خیابانهای دور از مرکز شهر، بهنظرم زشت میآمدند و خانهها شبیه به هم. اما راستش نمیتوانستم در خانه بنشینم. هر چند، در بیرون هم مانند خانه، تنها رها شده بودم. دیگران بودند یا که نه، اما من تنها و «متفاوت» بودم…