معرفی مقاله:
پیتر واتسون در مقاله خود با نام «موسیقی به مثابه فلسفه» به دریافت تازهای که در اواخر قرن هجدهم از هنرها بخصوص موسیقی در آلمان پدید آمد میپردازد. محور اصلی این مقاله بحث در مورد سمفونی است که در طی سالهای ۱۷۲۰ تا ۱۷۳۰ پدیدهای نوظهور بود. واتسون از جایگاه نخستین سمفونی و نقدهایی که بر آن میشد سخن میگوید. یکی از مهمترین نقدهای سمفونی یعنی نقدی که کانت در کتاب نقد قوهی حکم بر آن داشت را شرح میدهد. در ادامه واتسون از ارتقای جایگاه سمفونی و علل مربوط به آن سخن میگوید. اینکه چگونه زیباییشناسی برای موسیقی سازی (موسیقی بیکلام) ارزش قائل شد.
پیتر واتسون در توضیح این نوع زیباییشناسی که از ایدئالیسم آلمانی نشأت میگرفت. او به شرح رابطهی بین ایدئالیسم و موسیقی بیکلام میپردازد. که در یکی از مهمترین نقدهایی که در مورد سمفونی پنجم بتهوون به قلم ا.ت.آ هوفمان نوشته شده به آن پرداخته شده است. او تلاش است ایدههای هوفمان و شیوهی فکری او را واکاوی کند. واتسون در بخش آخر مقاله به عنوان «سمفونی به مثابه جامعهشناسی» به ویژگی گروهی سمفونی و تغایر آن با کنسرتو اشاره میکند.
یکی از موارد مهمی که واتسون در مقاله به آن میپردازد توضیح مفهوم بیلدونگ (پرورش درونی) و ارتباط آن با سمفونی است. به گفتهی او دیدگاهی وجود داشت که فرهنگ را حاصل پیوندی میان فرد، دولت و بیلدونگ میدانست. او در این بخش به ارتباط میان سمفونی و ناسیونالیسم و اهمیت جشنوارهها میپردازد. سمفونی را نمونه اعلای ژانر آلمانی میداند.
.
بخشی از مقاله:
امروزه «ستون مهرههای» استاندارد موسیقی کلاسیک را باخ، هَندل، هایدن، موتسارت، بتهوون، شوبرت و برامس تشکیل میدهند ــ که همگی آلمانی هستند. این ستون مهرهها در آلمان در آغاز قرن نوزدهم پدید آمد. در طول این سده تداوم یافت. و در میان آهنگسازان بزرگ اين دوره، تنها هکتور برلیوز، فردریک شوپن، چایکوفسکی و وِردی آلمانی نبودند.
اما تولید موسیقی فقط نیمی از کل تصویر است. همان طور که ما شکوفایی نقاشی در ایتالیای دوران رنسانس را امروزه در کنار گرایشهای تجاری و مذهبی آن زمان درک میکنیم، در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم در آلمان نيز گوش دادن به موسیقی، استفاده از موسیقی، و درک موسیقی تحت تأثیر فلسفهی ایدئالیستی رایج قرار داشت. این شرایط با تصور فعلی ما از تجربهی موسیقی خیلی فاصله دارد.
زیباییشناسی جدید که برای موسیقی بدون کلام ارزش قائل میشد مستقیماً حاصل ایدئالیسم بود. بر پایهی ایدئالیسم بهره بردن از هنر مستلزم چیزی بسیار فراتر از «پذیرش انفعالی» آن و نیازمند فعالیت بود. هر اثر هنری، هر ثمرهی نبوغ، بازتاب ساحت ایدئال متعالیتری به حساب میآمد و شنوندگان میباید برای دست یافتن به آن تلاش کرده و نقش خود را در آن ایفا کنند. شور و جذبهی موسیقی، اینکه مخاطب در طول اجرا تا چه اندازه «از خود بیخود» میشود و «خود را فراموش میکند» از دید خیلیها مرحلهی اول سفر به سوی این ساحت دیگر و بالاتر شمرده میشد. خود بتهوون معتقد بود که هنر میتواند پلی میان زمین و آسمان باشد.
این دیدگاه در طول دههی آخر قرن هجدهم گسترش پیدا کرد. شلینگ با این استدلال که هنر و فلسفه یک مسئلهی اساسی مشترک دارند و به پیوند میان جهان پدیدارها و عالم ایدهها میپردازند در این زمینه پیشگام بود. از نظر او حسّ شنوایی «درونیترین» حواسّ پنجگانه بود. نفس غیرجسمانی بودن صدا به این معنا بود که «جوهر»ش از سایر محسوسات به ایده نزدیکتر است. آگوست شلگل نیز بر همین باور بود.
نقد هوفمان بر سمفونی پنجم بتهوون اولین نوشتهای بود که در آن از یک چنین رویکرد فلسفیای برای بررسی قطعهای خاص از موسیقی استفاده شده بود. او مدعی بود که «سیر تکامل غایتشناسانهای را از معصومیت کودکانهی هیدن تا موسیقی فوق بشری موتسارت تا بتهوون خداگونه» شناسایی کرده است. «با گوش دادن به موسیقی بتهوون از وجود واقعیتی متعالیتر که راه دیگری برای کشف آن وجود ندارد به شکلی مبهم آگاه میشویم… هنر دیگر وسیلهای برای سرگرمی نیست بلکه محملی برای دست یافتن به حقیقت است… به طور کلی هنرها جایی آغاز میشوند که فلسفه تمام میشود.»
وقتی هوفمان موسیقی از هایدن تا موتسارت و از او تا بتهوون را نوعی «گشایش» [تدریجی] توصیف کرد، با این کار از نوعی تاریخانگاری، و چه بسا از گونهای هگلگرایی حمایت میکرد و عملاً وجود «روح جهان» را که در حال سیر به سوی مواقف متعالیتری از آگاهی بشری بود میپذیرفت. سمفونیهای بتهوون نمایندهی نقطهی اوجی در موسیقی بود، یک « لحظهی بیزمانی تاریخی» که آهنگساز در آن به Besonnenheit [مکاشفه] دست یافته بود. مقصود از این کلمه که پیدا کردن معادلی برای آن دشوار است، توصیف وضع یا کیفیتی است که در آن هنرمند چیزی خلق نمیکند، چیزی كموبیش الاهی، بلکه این اثر همواره وجود داشته و او تنها آن را ناپوشیده میکند یا تحقق میبخشد.