معرفی مقاله:
آلمان از کشوری کمتأثیر در قارهی اروپا به ناگاه از حول و حوش قرن هجدهم به قطبی سیاسی و فرهنگی و کشوری بس تأثیرگذار در منطقه تبدیل میشود. این روند منحصر به فرد به مدرنیته پیوستن در میان همتایان اروپایی، بسیاری را از اوایل قرن نوزدهم تا امروز به این فکر واداشته تا از مسیر خاص آلمان یا sonderweg سخن بگویند. کامران سپهران در این مقاله به اهمیت این مفهوم پرداخته و اینکه چگونه این اصطلاح آلمانی «زوندروگ» وارد فرهنگ سیاسی جهان شده است. به باور او طی طریقِ با تأخیر اما پربار آلمان در مدرنیته حتماً باید نام خاص خود را داشته باشد. زوندروگ دارای این بار معنایی است که ذهنیت و ساختار اجتماعی آلمانی تافتهای جدا بافته از همگنانش بوده است و لاجرم راهی متفاوت را در پیش گرفته است.
.
بخشی از مقاله:
در حالی که مکتبهای هنریای نظیر داداییسم و سوررئالیسم، اروپایی و به عبارت دیگر بینالمللی محسوب میشوند، یا فوتوریسم را در دو خطهی ایتالیا و روسیه میتوان سراغ گرفت، اکسپرسیونیسم مکتبی خالصاً آلمانی یا آلمانیزبان است. اساساً بسیاری برای شناخت اکسپرسیونیسم کار را به این صورت راحت میکنند که بر هر تجربهی هنری غیررئالیستیای که در دو دههی ۱۹۱۰ و ۱۹۲۰ در خاک آلمان اتفاق افتاده است برچسب اکسپرسیونیسم میزنند. چون در این جغرافیای خاص در هر رشتهی هنری هم باشد، فغان آدمی در زیر حرکت سریع چرخدندههای مدرنیته و به طور خاص صنعتیشدن و شهریشدن، به نمایش در میآید. استعارهی فرانکشتاین برای مدرنیته در همهی این تولیدات هنری زنده و جاری است: مخلوق یک دانشمند که به هیولایی بدل میشود و همه چیز را میبلعد.
جنبههای بصری این جنبش برای همگان آشناست. ولی باید گفت حتی در شعر هم این مایه حفظ میشود. در ادبیات دراماتیک هم این خصلت پایدار میماند. نمایشنامهی اکسپرسیونیستی به گونهای نوشته میشد که بیگانگی فردی حرمانزده در برابر جهان پر زرق و برق مدرن را به نمایش بگذارد. در این آثار عموماً با واگویههای ذهنی شخصیتی طرفیم که در جهانی منحط پرسه میزند. مطالعهی این آثار از پس یک قرن برای خوانندهی ایرانی از این بابت شگفتانگیز است که بسیار با آن احساس نزدیکی میکند. این فضای ذهنی ضددیالوگ و تکگوییمحور، این تمنای معنویت در جهانی مادی، برای او بسیار آشناست. او حتی برای دغدغههای بومی خود، نظیر «سینمای معناگرا»، هم حیرتزده در تاریخ اکسپرسیونیسم آلمان دستورالعملی حاضر و آماده مییابد.
بخشی از بررسی کلیهی نویسندگان تاریخ روشنفکری و یا تاریخ اندیشهی مدرن ایران به طور رایج به بررسی گفتمان «بازگشت به خویشتن» یا «بازگشت به اصل» اختصاص یافته است. تلاش بخش پرنفوذی از روشنفکران ایرانی برای بومیسازی مدرنیته با تأکید بر سنتها و ریشههای زادبوم خویش. میرسپاسی شروع این حرکت و پیریزی بنیانهای آن را در آلمان میبیند و به شرح آراء نیچه، یونگر و هایدگر در این باب میپردازد، یعنی معماران فکری آنچه «مدرنیسم ارتجاعی» میخواند.
برای توماس مان قضیه از آنجا آب میخورد که برخلاف فرانسویها و انگلیسیها که به «تمدن» چسبیده بودند، آلمانیها «فرهنگ» یا kultur را ارج نهاده بودند، پس بیخود نبود که فکورتر بودند و این همه فیلسوف تربیت کرده بودند. گروهی دیگر نقطهی تمایز را در این میدیدند که آلمان واجد اجتماعی محلی و همبسته (گماینشافت) بوده است حال آن که در انگلیس و فرانسه غلبه با جوامع درهمتافته و آزادمنش شهری (گزلشافت) بوده است. اما ورنر زومبارتِ جامعهشناس از این یاد میکرد که در مقابل انگلیسیهای بازاری و تاجرصفت، آلمانیها ملتی «قهرمانپرور» و «رؤیاپرداز» هستند. و به قول فیلیپ الترمان طنز قضیه این بود که آلمان با چنین ذهنیت متفاوتی، از لحاظ جغرافیایی در میانهی انگلیس، فرانسه و روسیهی تزاری گیر کرده بود. زوندروگ در ابتدا مفهومی مثبت بود اما با ظهور نازیسم و در پی آن مصائب جنگ جهانی دوم، در مطالعات بعدی بیشتر رنگ و بویی منفی پیدا کرد. حال گویی زوندروگ نه به مسیر طلایی آلمان بلکه به این اشاره داشت که آلمان از کجای کار مسیر را اشتباه رفت؟ آیا باید به قرن شانزدهم بازگشت و تقصیرها را به گردن مارتین لوتر انداخت، یا به قرن هجدهم آمد و فردریک کبیر را مقصر دانست؟ یا مشکل ضعف طبقهی متوسط آلمانی و فتور دموکراسی، به ویژه در تلاش برای اتحاد آلمان به سال ۱۸۴۸، و در نتیجه چیرگی نخبگان و طبقهی بالادست در تحولات آتی کشور است؟