«بیانیه» عنوان مقالهای است از مارتا راسلر که برگرفته از سخنرانی این هنرمند آمریکایی در سال ۱۹۹۶ است.
راسلر از تجارب متفاوت دوران کاری خود که تنیده در وقایع جامعه هستند، سخن میگوید. در دوران نوجوانی راسلر جهان را با شعر تفسیر میکرده است. این علاقه به شعر معاصر او را به آثار هنرمندانی چون یوکو اونو، فلکسوس و دوشان رهنمون کرد. این هنرمند، در دهه شصت درگیر جریانهای سیاسی میشود. نتیجهی تأملات او، هنرمند را از دنیای هنر نخبهگرا دور کرد. پیوستن به جنبشهای ضد جنگ و زنان بخش مهمی از زندگی هنری راسلر است که به توضیح زمینههای شکلگیری آن میپردازد. مارتا راسلر در دورهای از کار خود به فتومونتاژ علاقه مند شد و این راه را ادامه داد. او در جایی از سخنرانی میگوید: « از کودکی به دنبال پاسخ به خود، با عمیق شدن در تصاویر بودهام. باید عمیقا به تصاویر مینگریستم و در آنها حفاری میکردم تا بدانم چه چیز ناگفته و تصدیق ناشدهای وجود دارد». مارتا راسلر از دورهای سخن میگوید که با همراهی هنرمندان دیگر تصمیم میگیرند که نهادهایِ جهانِ هنر را طرد کنند.
این طرد برای زندگی هنری او نتایجی در پی داشت که شرح آن قابل توجه است. مارتا راسلر در این مجال اندک پارادایمهای هنری زمان خود را تبیین میکند. وابستگی او به این پارادایمها در مقام هنرمند و نظریهپردازِ هنری نظام هنری دوران زندگی او را به خوبی تشریح میکند.
دربارهی هنر معاصر بخوانید.
بخشی از مقاله:
از همان سنین کودکی احساس میکردم که سکوتهایی توطئهآمیز در پی سرکوبم هستند، سکوت در مورد همه چیزهای جهانِ گستردهتری که بیشترشان دائماً حضور داشتند و اگرچه حرفی از آنها به میان نمیآمد، اما مرزهای بدون علامت و نشانهی امر ممکن را تشکیل میدادند. انفعال و جبرباوری توأم با این سکوت را احساس میکردم. درعین حال از پاسخهای شخصی خود به تصاویر به شگفت میآمدم، پاسخهایی که آشکارا هیچکس دیگری در موردشان با من همعقیده نبود، و عبارت بود از اینکه باید عمیقاً به درون تصاویر می نگریستم و در آنها حفاری میکردم تا بدانم چه چیز ناگفته و تصدیق ناشدهای آنجاست. در دوران نوجوانی عمیقاً تحت تأثیر شعر معاصر بودم که با کلماتی صریح و خشمگین خیانت «جامعه» و چهرههای مشهور را به مردم ملامت میکرد. جهان شاعر جهانی بود به حاشیه رانده شده، اما بخشی از جهان بوهمیایی نیویورک بود که موسیقیدانان، اجراگران و هنرمندان، پدیدآورندگان هپنینگها و رخدادهای خارج از مکانهای معمول جهان هنر نظیر گالریهای فروش شیک و موزههای روشنفکرانه را شامل میشد. این حتی جهان جان اشبری و دنیس لورتوف هم نبود، چرا که آنها پیشاپیش به نسلی قدیمیتر تبدیل شده بودند ـ اگرچه به رابرت کریلی، رابرت دانکن، چارلز اولسن، و برخی چهرههای جنبش [کالج] بلک ماونتین متکی بودـ بلکه به جهان جکسون مکلاو و لوری جونز، دایان واکوسکی و دایان دیپریما، پل بلکبرن، مگ راندال و افرادی که به آنها نزدیک بودم یعنی دیوید آنتین و جروم روتنبرگ متعلق بود. آنها مرا به جس و ری جانسون و همچنین به پاپ [آرت]، به وارهول، آلن دیآرکانجلو، جورج ماکیوناس [پایهگذار جنبش فلوکسوس]، یوکو اونو و فلوکسوس، به کارولی اشنیمن و البته به دوشان رهنمون شدند. این وضعیت برایم ترکیبی از عقلانیت و حسابگری را پدید آورد. پیش از این، با دیدن دیکیریکو، دلوو [نقاش سوررئالیست]، کورنل و مگریت به این فکر افتادم که از اکسپرسیونیسم انتزاعی دست بکشم و به سراغ سورئالیسم بروم. جعبههایی ساختم و نمایش از طریق روزنه را به اجرا درآوردم. آموختم که این سورئالیسم را بر تحلیلی ماتریالیستی و در نتیجه در فضایی عقلانی استوار سازم.