
بخشی از متن:
کتاب فرزندان ساتورن نوشتهی رودولف و مارگوت ویتکور اساساً دربارهی روان شناسی و سلوک هنرمندان از عهد باستان تا انقلاب فرانسه است. در واقع با ظهور مدرنیته دورانی کاملاً متفاوت آغاز میشود. بدیهیست ماخولیا با وجود تلاشهای خیل آوانگاردهای دلباختهی پیشرفت و ایجاد تغییر از جرگهی هنر محو نشد. با این حال، هوشیاری مبتنی بر گونهای تاریخیت فرهنگی، به مثابهی سرخوردگی و ناامیدی انسانها، میان نقاشان و الاهگان نگهبانشان، مرکور ِ پر وجد و شور و ساتورن خاموش و تار، شکافی جبران ناپذیر ایجاد کرد. در این جهان شیفتهی تازگی و نوآوری هنرمندان شاهد شعاع اتصال خویش تا زمان گذشته بودند. از آن زمان هیچ هنرمندی قادر نیست به چیزی استناد کند مگر آن را به سخره بگیرد: چه ویژگی و نبوغ باشد چه ناکامیهای تلخ.
هنرمندانی سرگردان
در قرن نوزدهم هنگامی که ایدهی “مدرنیته” سرگرفت فلوبر در لغت نامهی ایدههای تازه ماخولیا را این گونه به سخره گرفت: ” ماخولیا : نشانی از مقام دل و تعالی روح.” علی رغم این، هنرمندانی که خواستار نوعی ماخولیا بودند تنها با کلیشههای بی ارزش شده رو به رو نبودند؛ اینان میبایستی همچنین با خصومت جماعتی که میاندیشیدند ” هنرمند : شوخ طبع” ، همانگونه که فلوبر با شعفی تلخ و مرموز آن را مطرح کرد، دست به گریبان میشدند.
اینچنین هنرمندان مدرن، نوادگان دور ساتورن، زمانی که از مدینهی فاضلهی آوانگاردها روی میگردانند خویش را در نوعی بنبست مییابند ؛ اینان بین میل به زنده نگه داشتن سنت بزرگ در رقابت با پیشینیان خود و اعتقادی که از زمان هگل رایج میشود یعنی پرسه زنی در کابوس پایان هنر سرگردانند.
با وجود این، نمایش ماخولیا با ظهور مدرنیته کنار نمیرود. کم نیستند آثاری که از ُادیلُن رُدُن وادگار دُگا تا جرجو د کیریکو، اتو دیکس و یا ماریو سیرونی با ارجاع مستقیم به صفرای سیاه چه در عنوان اثر چه در نشانههای تصویریشان نمایش داده می شوند. نویسندگان عینیت بخشی به حالتی ماخولیایی را در ویژگیهای اصلی شخصیتهایشان از سر میگیرند؛ زن یا مردی که به او نقش چنین یا چنان ویژگی [ماخولیایی] داده شده است. موضوعهای ساتورنی به آثار متعددی نیز راه مییابند بدون آنکه در آن حضور مستقیم داشته باشند.
آنچه بر جای مانده است
این چنین اُدیلُن رُدُن پردهای به نام ماخولیا را در ۱۸۷۶ به تصویر میکشد: زنی نیمرخ نشسته در چشم انداز صخرهای با سری خم شده و بالاتنهای ضد نور از قرص پهناور خورشید جدا شده است؛ خورشیدی که گویی نور بی رمق اش قادر به جان بخشی نیست. او هم چنین طراحیهای زغالی ، آثاری با گچ رنگی و نقاشیهای رنگ روغنی دارد که در آنها بی آنکه ارجاع مستقیمی داشته باشد حس و حالتی ماخولیایی را نشان میدهد. در واقع نمیتوان چهرههای اندوهگینی که در عوالم یا افکار خود بسر میبرند را در سیطرهی ساتورن در نظر نگیریم. چهرههای متعددی با چشمان فرو پوشیده که اغلب زنان و گاهی نیز تمثال حضرت مسیح اند؛ چهرههایی که روح آدمی را در تاریکی فرو میبرد. تنها طرز محجوبانهی یک لبخند است که طرح باکرهی سپیدهدم (۱۸۹۰)، و نیز طرح بودا(۱۹۰۶) را از سری فیگورهای این هنرمند جدا میکند؛ سری فیگورهایی که چنان آشفته کنندهاند که ما را وا می دارند با آنها رویارو شویم و درعین حال مصرانه از نگاه کردن به ما سر باز میزنند.