بخشی از مقاله:
نوشتن دربارهی کارهای عباس مرادی آسان نیست؛ یادآور خاطرههای دوستی با دوستی که دیگر نیست، و مرگش که سخت بود و این خویِ ریشهدار فرهنگیمان که رو به سوی اسطورهسازی از رفتگانمان را دارد.
کوتاه دربارهی خودش بگویم که عکاسی وجه بنیادینِ بودناش بود، با وجودش عکس میگرفت، و با وجودش به عکاسی و تاریخ عکاسی میاندیشید و نگاهی بنیادستیزانه به این تاریخ داشت. در اینباره زیاد با هم گپ میزدیم، گپهایی که گاه به جدل تبدیل میشد، و اختلافهایی که اغلب حل ناشده میماند.
میکوشم دربارهی عکسهایش چنان بنویسم که بند آن اسطورهساز پیش گفته نشوم.
در عکسهای عباس مرادی چند نکتهی صوری و درونمایهای، آشکارا تکرار میشوند. موضوع «جاده» و «راه» در آثار او موضوعاتی تکرارشونده هستند. گویا رفتن و دیدن در نگاه او دو کنشِ توأمان هستند.
دوربین عباس مرادی مسافر است و هماره، یا هنگام راندن میبیند و یا از نگاه مسافر. از این رو برخلاف کلیشهی رایج در عکاسی او در پی شکار لحظههای گریزپا نیست، خود، نگاهش گریزپاست و فرّار. حتی برخلاف نیما بر آن عاشق نیست «که رونده است»، خود میرود، میرود تا ببیند و با گسست زمان و مکان به جای ثبات، آشوب بیافریند. در کارهای او گسستگی، ناپایداری، گذرایی و کاستی، جای گزین کلیشههای ثبات و کمال میشوند.
دوربین مرادی واقعیت بیرونی را بیمیانجی نمیبیند؛ در این میان همواره واسطهای هست، و این واسطه اغلب پنجرهای است، و این پنجره اغلب پنجرهی ماشینی است، و گاه پنجرهی خانهای. و خود پنجره اشارهای است به کنشِ دیدن به واسطهی یک ابزار. این گونه عباس مرادی اسطورهی شفافیتِ بیانِ عکاسانه را میشکند و میان دیدن و «دیده» فاصله میگذارد. اما گاه خود این پنجرهی میانجی، موضوع عکس میشود و …
.
پیشنهاد مطالعه: مقالاتی پیرامون «عباس مرادی»